chapter nineteen

76 12 61
                                    

من حتی آنقدر زنده نیستم که بدانم چطور میتوان خود را کُشت !

صدای گریه ی حوردیس که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد توجهش را به خود جلب کرد .
و باعث شد بی اختیار بیشتر به میله ها بچسبد و گوش تیز کُنَد .

همین چند دقیقه ی پیش از کنارش رفته بود و حدس اینکه کسی او را دیده باشد سخت نبود .

اینکه آن دختر بخاطر او متضرر شود از عدالت به دور بود ...
هر چند بی انصافی های دنیا یکی دو تا نبود !

جسمی با شدت کنار قفسش با زمین برخورد کرد و صدای پُر تمسخر پاگون نشان داد دختر بیچاره گیر آن کفتار متجاوز افتاده : اون رشادت های روز اولت کجا رفت شاهزاده ؟
اونقدر بدبخت شدی که برای زنده موندن دست به دامن یه فاحشه میشی ؟!

کامرون ، هم جا خورده بود و هم آنقدر دلشوره ی آن دختر را داشت که گوش هایش به جمله ی پاگون حساسیت نشان نداد و فقط معطوف به صدای گریه های حوردیس بود .

حینی که با لگد به شکم دخترک می کوبید به کامرون گفت : چطور فکر کردی میتونی با کمک یه دختربچه از دست من فرار کنی احمق ؟!

صورتش از شنیدن لگدی که فهمید با بدن دخترک اصابت کرده جمع شد و کلافه گفت : نمیفهمم چی میگی !
اونو ولش کن !

پاگون بدون اینکه از لگد زدن بر شکم و سینه ی دخترک دست بردارد گفت : ولش کنم که بتونه بهت کمک کنه پسر کوچولوی ابله ؟

کامرون با سرفه و صدای خفه ای که بابت سرما خوردگی به آن حال افتاده بود گفت : اون کاری نکرده ! فقط کنجکاو بود منو ببینه !
دست از سرش بردار !

در حالی که شش دانگ حس شنوایی خود را به کار بسته بود تا از حال دخترک مطلع شود ولی حالا هیچ صدای خاصی از او شنیده نمی شد !
حتی گریه نمی کرد و پسرک نابینا نمیدانست این بی صدایی بابت چه بود !

یا از حال رفته بود یا ...

به آن « یا » دوم نمی‌خواست فکر کُنَد ... با حرص به میله های قفس مشت زد و صدایش را بالا بُرد : بهت میگم ولش کن بی شرف !

حوردیس در خودش جمع شده بود ... نگاهش به کامرونی بود که مثل مرغی سر کَنده خودش را به قفس می کوبید ولی کاری از دستش بر نمی آمد .

میخواست صدایی از خود در آورد و به پسرک نابینا بگوید خوب است اما چشم هایش سیاهی رفت و با ضعف خون بالا آورد ...
بدنش تحمل لگدهای محکمی که با امعا و احشایش برخورد می کرد را نداشت .

شاید چون پاگون با تمام خشمش او را میزد ... جوری که انگار نه انگار داشت به یک انسان لگد میزد ...

مردی که همه او را برادر این دختر می‌دانستند او را از گیس هایش گرفت و از روی زمین بالا کشید : نگران نباش ... نمیخوام بکشمش !
حیف که کوری و نمیتونی ببینی چقدر دلفریبه ... این بدنِ هرزه باید حالا حالاها زنده بمونه و بهم لذت بده ...

Come Back God's Where stories live. Discover now