رابطه هایی در زندگی هست که تو اسمش را نمیدانی... با وجودِ مُبهم بودنش... شیرین است... نمیدانی تا کِی ادامه دارد... نه عهدی...نه پیمانی... فقط شیرین است...!
مارکو به آلت ختنه نشده ی سفتی که چسبیده بود به شکم پسرعمه اش ، نگاه انداخت .
تورم آن عضو روشن و رگ هایش نشان می داد که کامرون هم به این لمس ها راغب است !
لبخندی زد و گفت : ولی اون تازه بیدار شده !با اخم مشتی به شانه ی عورِ مارکو کوبید : خفه شو !
مارکو بدون اینکه چشمش را از آن بدن برهنه ی سپید و گوشتی بگیرد از شر شلوار خودش و پوشینه ی سفیدی که زیرش پوشیده بود هم خلاص شد و آرام گفت : بذار کمکش کنم !
قفسه ی سینه ی کامرون جلو و عقب می رفت وقتی بزاقش را قورت می داد و کلافه میگفت : نمیخواد ... خودش الآن میخوابه !
مارکو دستش را بین ران های گوشتینی که بهم چفت می شد بُرد ... بینشان فاصله داد و با صدای آرامی گفت : هیس ! نیازی نیست نگران باشی و خجالت بکشی !
هیچکس نمیفهمه !و بلافاصله سرش را خم کرد و قسمت داخلی کشاله ی رانش را با ملایمت مکید !
کامرون با پریشانی آه غلیظی کشید و غر زد : مارکو !
مارکو دستش را روی دهان پسرک نابینا چفت کرد و لحظه ای دست از مکیدن رانش برداشت و کنار گوشش گفت : بین خودمون میمونه !
مراقبتم ... فقط آروم باش !کامرون چیزی نگفت ولی صورتش هنوز درهم و آشفته و بی قرار بود !
مارکو بعد از اینکه دستش را از روی دهان پسرک برداشت کنار ابروی چپش را نرم بوسید و پس از آن دوباره کشاله ی رانش را مکید !
پوست نرم و با لطافتی داشت ... هم گوشتین بود و هم نرمین !قفسه ی سینه ی برهنه ی پسرک نابینا با شتاب جلو و عقب می رفت و به موهای بلند و بسته ی مارکو چنگ میزد و با حالتی غر غر آمیز می نالید یا لب های خود را بین دندان هایش می فشرد .
مارکو اعتراضی به کشیده شدن موهایش نکرد و فشاری که به پوست سرش وارد می شد را با مکیدن کشاله ی ران و پوست استخوان شرمگاهی و بیضه های پسرک نابینا پاسخ می داد .
آنقدر مکید تا وقتی که آن نواحی را ارغوانی کرد ... بعد از پسرک برای لحظات کوتاهی جدا شد .
از روی میز پای تخت روغن خوش بویی که کامرون از آن به پوست و موهایش میزد را برداشت !
کامرون صدای برداشته شدن آن بطری کوچک شیشه ای را هم شنید و دوباره کلافه گفت : مارکو !
حینی که روی پیشانی اش بوسه میگذاشت با نجوا گفت : تا حالا با من بهت بد گذشته ؟!
کامرون سری به دو طرف تکان داد با کلافگی ! یعنی بد نگذشته !
![](https://img.wattpad.com/cover/350071834-288-k252677.jpg)
YOU ARE READING
Come Back God's
Fanfictionآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...