اگر واقعاً خدایی هست ، حالا وقت آن است که از خود معجزه نشان دهد ...
ما اکنون و در عنفوان جوانیست که معجزه به دردمان میخورد ...هر دو پسر به آرامی برخواستند و درست ایستادند .
مارکو : وقت خوابه سرورم ... شب از نیمه گذشته !
زین درست مقابلشان ایستاد و همانطور که دقیق سر تا پای آن دو جوان را نگاه می کرد گفت : ولی شب جوونا از الآن تازه شروع میشه !
کامرون کلام پدرش را پُر منظور تلقی کرد ...
او هم دست هایش را بالای باسنش بهم گره زد و با کتمان ، سری به دو طرف تکان داد : چه شروعی ؟!مارکو ولی با خونسردی لبخند زد : البته که شما خودتون هنوز جوونید و ساعت شروع و اتمامش رو بهتر از ما کم تجربه ها میدونید !
مارکو هم منظور خاصی نداشت ...
و به نظرش گفتگویی عادی با پادشاه بود اما رنگ رخسار کامرون پیوسته سرخ و سفید می شد و حرفهایشان را منظور دار برداشت می کرد !زین خطاب به فرزندش گفت : پدر پسری قدم بزنیم ؟
مارکو زودتر جواب داد : پس من فعلاً میرم پیش سیمبا !
زین سری تکان داد و منتظر بود کامرون پیشنهادش را بپذیرد .
کامرون سمت جایی که صدای مارکو بود چرخید و با حالتی که به چشم های نابینای خود داده بود میخواست حالی اش کُنَد که تنهایش نگذارد !
اما مارکو بعد از زدن لبخند پُر شیطنتی از پدر و پسر دور شد .
کامرون که صدای دور شدن مارکو را از قدم هایش فهمیده بود ، سمت زین چرخید و متعجب و مضطرب از این پیشنهادِ پیاده رویِ ناگهانی گفت : چه وقت قدم زدنه پدر ؟
زین : قدم زدن وقت خاصی نمیخواد !
میگن قبل از خواب برای ما پیرمردا از نون شب واجب تره !کامرون با مقاومت و لحن بی حوصله ای گفت : دو تا پیرمرد و یه پیرزن در کنارت داری ...
من هنوز اول خطم !زین خنده ای کرد و حینی که قدم به سمت بیرون ساختمان برمیداشت گفت : بیا و چونه نزن !
به ناچار همراه پدرش شد ... در حالی که داشت پاهایش را به زور روی سنگفرش می کشید .
YOU ARE READING
Come Back God's
Fanfictionآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...