chapter three

78 23 64
                                    


دیر شد ... در من شور و شوقی هم اگر بود مُرد

نتوانست بیشتر از این بماند و شاهد به خود پیچیدن پسرش از درد باشد ...

محل را ترک کرد و کامرون علی رغم اینکه از درد جانی بر تنش نمانده بود سرش را از زمین بلند کرد ... کمی تنه اش را بالا کشید تا به پدرش بگوید هنوز مبارزه تمام نشده و برگرد اما کلمات نمی آمدند ...
نیش حرف های پدرش در سرش زنگ میزد ...
از تاثیر مخربی که طعنه های پدرش بر روانش به جا گذاشته بود نعره ای ممتد زد ...
صدایش درست در نمی آمد اما تا جایی که می‌توانست نعره اش را کِش داد !

قطرات درشت اشک از تیله های آبی و بی سوی پسرک جاری بود و با تمام وجودش نعره سر می داد ...

اشک هایی که بابت شکستنش از گفته های پدرش بود !
پدری که او را به اجبار وسط دنیای تیره و تارش پرتاب کرده بود !

آن پسر جوری در این تاریکی گیر کرده بود که از هر مسیری می رفت به درب بسته می خورد و باز بر میگشت سر جای قبلی خود !
تمام دنیایش مثل بن بست بود !

در هم شکسته تر و خسته تر از هر وقتی بود !
هر روز زندگی اش ، از تمامی روزهای تاریخ آفرینش هستی ، نفرت انگیزتر بود !

از همه چیز و همه کس عاصی بود !

او نعره می کشید و مادرش سرش را در آغوش گرفته و در حالی که گریه می کرد در تلاش بود تا آرامش کُنَد ...
اما کامرون آنقدر عصبی و خشمگین شده بود که توجهی نمی کرد به التماسات زن و تا جایی که توانست به نعره ادامه داد .

زمان گذشت و خون غلیظی از بینی اش جاری شد و کمی بعد از شدت فشار بر روی دنده های شکسته اش به سرفه افتاد ...
با هر نفسی که به ریه هایش می کشید درد در کل وجودش پخش می شد !
و بغضش خفه کننده تر ...
پس ناچاراً به فریاد بلندش خاتمه داد !

____

وقتی سرفه هایش قطع شد و از برگشتن پدرش قطع امید کرد ساعدش را روی چشم های خیسش کشید ... آنقدر فریاد کشیده بود که حس می کرد ریه هایش پاره گشته و گلویش را زخم برداشته ..‌.

بدن خُرد و خمیر شده اش را از روی زمین بالا کشید ...
مفصل زانویش موذیانه تیر می کشید و نمی‌توانست پای چپش را صاف نگه دارد .

مادرش بلافاصله همراه با فرزندش برخواست و دست پسرک را دور گردن خود انداخت تا به او تکیه کُنَد : بذار بگم یکی از محافظا بیاد بلندت کنه پسرم .

زن را به کناری هُل داد و حینی که دست مرتعشش را بی اختیار روی قفسه ی سینه ی دردناکش می‌گذاشت شَل زنان به جلو گام برداشت .

ملکه دوباره به دنبالش راه افتاد ولی اصراری بر گرفتن پسرکش زیر بال و پَر خود نکرد .
چون او را از هر کسی بهتر می‌شناخت و میدانست مرغش یک پا دارد .

Come Back God's Where stories live. Discover now