از همه چیز غم انگیزتر این بود که زندگی ادامه داشت ...
اگر عزیزی دنیا را ترک کند ، زندگی باید برای نزدیکانش به پایان برسد ... اما هرگز پایانی در کار نبود و دلیل اصلی صبح بلند شدنِ اغلب مردم همین بود ؛ بلند میشدند
نه به خاطر اینکه فرقی میکرد ،
« بلکه به این خاطر که فرقی نمیکرد »زمانی که تهدیدات و یا به ظاهر ، دعوت به بیعت از جانب کامیلا به اتمام رسید یک راست راه خوابگاه زین را در پیش گرفت .
نمیخواست شاهش حتی یک لحظه در آن معرکه تنها بماند .
بدون در زدن وارد خوابگاه شد .
مَرد مو نقره ای را در حال جمع کردن وسایل دید .
شاه قصد ترک خانه داشت ...
قلبش فشرده شد : پس زمان جدایی فرا رسید !همانطور که لباس هایش را در صندوق میگذاشت گردنش را چرخاند سمت یاورش ... صورت و گردن و دست هایش پُر بود از رد خون ! خونی که خوشبختانه متعلق به خودِ مَرد غربی نبود .
با دیدنش لبخند زد ... لبخند هایی که این اواخر فقط نثار مَرد غربی میشد : مجبورم به رفتن !همانطور که خیره خیره تماشایش می کرد با غم لب زد : من با تو به این کاخ و این زندگی اومدم !
بودن در اینجا ، بدون تو برام معنایی نداره !لباس ها را رها کرد و کامل سمتش چرخید و با مهربانی گفت : بیست سال در این کاخ زندگی کردی ... باید بدون من هم برات معنا داشته باشه !
لیام با بغضی مُصرانه به شاهش تشر زد : نداره !
نفسش را رها کرد و به مَرد غربی نزدیک تر شد : قرار نیست برای همیشه از همدیگه دور باشیم !
اما کنارِ هم بودنمون در اینجا ممکن نیست !مثل کودکی بهانه گیر گفت : بعد از بیست سال زندگی کنار هم ، چطور باید راضی به دوری بشم ؟!
من میخوام هر روز پیشت باشم ، نه فقط گاهی !دست هایش را قاب صورتش کرد : هیچچیز برام معنا و مفهومی نداره جز اینکه عشق من در قلب تو هنوز ریشه داره !
دست هایی که رنگ و بوی خون می داد را بالا بُرد و به دست های زین که قاب صورتش بود چسباند ... بدون نگاه گرفتن از مَرد شرقی گفت : ریشه ی عشقت با دوری ازت ، دور قلبم میپیچه و خفه اش می کنه !
زین هم از نگاه آب گرفته ی مَرد غربی چشم بر نمیداشت : پس ببین چه بلایی قراره سر قلب من بیاد !
آه خسته و ضعیفی کشید : حتی نمیتونم ازت بخوام که ترکم نکنی !
بوسه ای نثار پیشانی خونین مَرد کرد ... بوسه ای که طعم دوری و شوری و بوی آهن خون می داد : اگه بخوای هم ترکت نمی کنم !
من تو رو نه ، بلکه زندانم رو ترک میکنم !
میرم تا به آزادی و رهایی برسم .
أنت تقرأ
Come Back God's
أدب الهواةآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...