مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی ماندم ، بی آنکه خدایی داشته باشم ...امری که داده بود مُطاع شد .
گردانه ی چوبی متحرکی برایشان مهیا کردند که خرگوشی را در میانش با طناب بسته بودند !
حیوان بیچاره برای رهایی تقلا می کرد و از خود صداهای آرامی در میآورد .
این بهترین چیزی بود که می شد با استفاده از آن به یک شخص نابینا هدف گیری آموخت .
لاگرتا چشم از گردانه گرفت و رو به پسرش گفت : دشمن زنده باید کشته بشه .
موجود زنده هم یعنی سر و صدا و تحرک !
هر چقدر هم آروم باشه میتونی صدای نفس کشیدن و حرکاتش رو بفهمی !کامرون حالا که وقت هدفگیری رسیده بود اعتماد به نفس دقایقی پیش را نداشت : بدون دیدنش میشه هدف بگیرمش ؟!
لاگرتا : توی تیراندازی به چشم نیازی نداری !
چشم برای آدمای عادیه ... اون دو تا گوی زیر ابروهات چندان قابل اعتماد نیست !با انگشت اشاره اش به شقیقه ی پسرش کوبید : اینه که قابل اعتماده !
پسرک حرفی برای گفتن نداشت ... چون متوجه منظور مادرش نمی شد اما صبر کرده بود تا آن زن ، راه و چاره را نشانش دهد .
لاگرتا از اینکه میدید جوانش سعی دارد عجول بودنش را سرکوب کُنَد با رضایت لبخندی زد : حالا حواست رو بده به صداهایی که میشنوی .
و خودش نزدیک گردانه شد ...
سپری در دستش بود وقتی که با دست دیگرش آن چوب گِرد متحرک را چرخاند : صدای چرخششو میشنوی ؟!
به سمتش حرکت کن !پسرک به صدا گوش داد و به سمت چپ راه افتاد .
آرام آرام با صدای گردانه ی چرخان قدم برمیداشت تا جایی که صدا قطع و آن چوب گِرد متوقف شد .لاگرتا : فکر میکنی فاصله ات با هدف چقدره ؟!
با متمرکز شدن روی صدای مادرش که هنوز آنقدر شدتش بالا نبود ، تا حدی میتوانست حدس بزند : فکر می کنم پونزده قدم !
لاگرتا دوباره پرسید : به نظرت الآن دقیقاً رو به روته ؟!
حدس میزد آن چوب باید حالا مقابلش باشد : تا حدی !
لاگرتا سری تکان داد و بعد گفت : بسیار خب !
تیر و کمانت رو بالا بگیر و مطمئن شو مقابلش ایستادی یا نه !به حرف مادرش که سپرش را مقابل خود می گرفت گوش داد .
تیر را که کشید از صدای شکست هوا ، قدرت و شتابش را حدس زد .
فاصله ی پانزده قدمی را در ذهنش شمرد و تجسم کرد اما تیر به جایی اثابت نکرد .
کمی چشم های نابینایش را ریز کرد : جای درستی نیستم ؟!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Come Back God's
Fanficآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...