علی رغم آن همه علاقه و اشتیاق
اگر قلبش جوانه ای نزد ؛ بدانید که شما خاکش نبودید ...با امیلیا در باغ قدم میزد و به فریا و مارکو که با برف ها ، آدمک میساختند با لبخند کمرنگی نگاه می کرد .
و فکر می کرد کاش کامرون هم به برادر زاده هایش می پیوست ...
کمی که گذشت طاقت نیاورد و با بهانه ای از همسر برادرش جدا شد .
میخواست از حال و هوای دل فرزندش آگاه شود ... بعد از شبی که با زین از ماهیگیری برگشت آرام بود و در اکثر مواقع لبخند دلنشینی بر روی لب داشت !
هر چند کابوس هایش همچنان به قوّت خود باقی مانده بودند و زن میدانست به این زودی ها قرار نیست دست از سر فرزندش بردارند .چشمش به ایوان اتاق پسرکش خورد و دربی که در آن هوای سرد باز بود !
نمیدانست چرا دلشوره به جانش افتاد ...
به قدم هایش سرعت بخشید ، در حالی که نفس هایی صدادار و سریع می کشید !به محض ورود به ایوان ، خودش را در اتاق پسرک پرت کرد و با دیدن فرزندش نفس آسوده ای کشید !
چهار زانو روی زمین نشسته بود و داشت قفسی چوبی برای دو پرنده ای که از سرما به اتاقش پناه آورده بودند می ساخت .
طبیب دربار که علاوه بر علم طب به علوم تاریخ و زبان و جغرافیا و حساب و ادبیات نیز تسلط داشت هم در اتاقش بود و داشت برای فرزندش کتاب می خواند .
کامرون چشم بینا نداشت اما حافظه ای قوی داشت که هر چیزی را به راحتی در آن ثبت و بایگانی می کرد و ملکه بارها از طبیب و لیام شنیده بود هر چه به او می آموختند را مو به مو در ذهنش ذخیره می کُنَد .
طبیب با دیدن ملکه از روی صندلی برخواست و تعظیم کرد .
کامرون با شنیدن صدای قدم ها و بوی خوشِ مادرش سر بلند کرد و لبخند پُررنگی به نشانه ی خوش آمد روی لب نشاند .زن برای طبیب سری تکان داد و بعد دوباره به فرزندش چشم دوخت .
یکی از آن دو زاغِ کبود روی شانه ی فرزندش نشسته بود و دیگری روی ران چپش .
ظاهراً ساخت پناهگاه چوبی تمام شده بود چون مشت پسرکش پُر بود از پوشال هایی که میخواست از آنها برای پوشاندن کف قفس استفاده کُنَد .نزدیکش شد و با لحنی مهربان و نگران ملامتش کرد : چرا در رو باز گذاشتی ؟!
هوا سرده ممکنه سرما بخوری !با شنیدن جمله ی سرشار از نگرانی و عطوفت زن لبخندش عمیق تر شد و لب پایینش را مکید !
نمیتوانست منکر حس دلچسب این دلشوره های مادرانه شود .
چرا که نشان از عشق بی قید و شرط این زن نسبت به خود بود .طبیب برای آنکه مزاحم خلوت مادر و فرزند نشود خطاب به شاهزاده گفت : شاهزاده اجازه ی ترخیص میدید ؟
کامرون گردن چرخاند سمت صدای مَردِ میانسال و سرش را تکان داد : بله ... برای امروز کافیه ! سپاسگزارم !

YOU ARE READING
Come Back God's
Fanfictionآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...