chapter thirty

59 10 1
                                    

اونقدر شهبانو لاگرتا رو نخواستید که به جاش یه ملکه جدید آوردم 👄😋🥰

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.


اونقدر شهبانو لاگرتا رو نخواستید که به جاش یه ملکه جدید آوردم 👄😋🥰

______

ما باید با این حقیقت رو به رو شویم ؛ همانطور که دیگران به ما آسیب زدند ما نیز با دیگران چنین کرده ایم و آنان را قربانی ساخته ایم ... ما وسوسه می‌شویم ادعا کنیم قربانیان معصومی هستیم اما هرگز بی عیب و بی تقصیر و بی گناه نیستیم ...

طبق روال هر شب ، در خوابگاه شاه حاضر شده بود تا جمع بندی گزارشات روز کشور را برایش مو به مو مکاتبه کُنَد و سپس نقاب سِمَت ها را کنار زده و برای خفتن در آغوشش آماده شود .

شاه اما هنوز در قسمت غربی خوابگاه بود ... انگار قصد دل کندن از حمامش را نداشت .

لیام هم پشت میز گِردی که در نزدیکی شومینه بود ، نشست و کمی با اوراق روی میز خودش را سرگرم کرد : استحمام در شب و در این ماه از سال اصلاً عاقلانه به نظر نمیرسه !

زین صدای بشاشش را بالا بُرد تا به گوش مَرد غربی برسد : قرار نیست که بعد از این ساعت ، از خوابگاهم خارج بشم !

لیام : کمی سرعت عملت رو بالا ببر ... من خیلی وقته منتظرم !

سرش را از دیوارک چوبی منبت کاری شده ی متحرک ، که حمام را از فضای اتاق جدا کرده بود بیرون آورد : میخوای تو هم بیا و تنی به آب بزن ...
از منتظر موندن بهتره !

به نقره ای های خیسی که در نور کم مشعل ها می درخشید نگاهی کرد و چون از نیت شاه مطلع بود لبخندی موذیانه زد : به رسم عادت هر روز صبح استحمام می‌کنم ... جوری نگو که انگار بی خبری !

ردای ضخیمش را از روی سه پایه ی بلندی که کنار وان بود برداشت و تن زد و بدون بستن بندهایش از پشت دیوارک خارج شد .

موهای خیس و بلندش به صورت و گردنش چسبیده بودند و در این حالت چهره اش را صد بار زیباتر و جوان تر نشان می دادند .

لیام در سکوت و با خیرگی نگاهش می کرد .

وقتی نگاه مَرد غربی را به خود متوجه کرد ، ایستاد و حوله را از دو طرف بیشتر کنار زد : چطور به نظر میرسم ؟!

Come Back God's Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora