chapter thrity three

39 11 8
                                    

هر جای جهان باشد ؛
جایی در قلبم ،
ردی بر چشمم
و ابری در گلویم دارد ...

متوجه نشد چطور به خوابگاه کامرون رسید یا اینکه چگونه پسرش را به تختش منتقل کردند یا حتی چطور آن جمعیت را توانستند پراکنده کنند ، فقط تا به خود آمد متوجه شد جز خود و خانواده و طبیبی که مثل مرغی سرکَنده اطراف فرزندش بال بال میزد هیچ غریبه ای نبود .

نمی‌توانست لحظاتی که چند دقیقه ی پیش شاهدش بود را هضم و باور کُنَد .

ترسی که با دیدن صحنه‌ ی قربانی شدن پسرش چشید حالا با قدرتی صد برابر بیشتر به او هجوم آورده بود با این تفاوت که نمیدانست برای بیدار کردن فرزندش باید چه کسی را بکُشَد و یا از او دور کُنَد ‌.

مارکو هنوز ساکت بود و شوکه ... و امیلیا و فریا هنوز می گریستند ، هر چند در سکوت ! شاید از زین پروا داشتند که دیگر سر و صدا نمی کردند .

گایا نیز آشفتگی اش برون ریزی کرده بود و با نفس هایی تند و سریع طول و عرض اتاق را طی می کرد ...
منتظر بود بداند چرا طبیب هیچ کاری برای بازگرداندن نبض و نفس های خواهرزاده ی جوانش نمی کُنَد : یه کاری بکن دیگه !
برای چی این طوری شد ؟! همه چیز که عادی بود !

طبیب با ناامیدی از تخت شاهزاده فاصله گرفت : شک ندارم در نوشیدنیِ ولیعهد زهری مهلک ریخته شده !

لیام که بدنش مثل بید لرزان بود با امیدواری ناله کرد : اینکه دلیلشو میدونی یعنی میشه نجاتش داد ... باید یه پادزهری ، نوش دارویی ، دوایی باشه برای برگردوندنش !

با شرمندگی سر تکان داد : فکر نمی‌کنم فایده ای داشته باشه سرورم !

انگار به مارکو شوک وارد کرده باشند ، ناگهان غرید و به سمت طبیب یورش بُرد و یقه‌ ی لباسش را در مشت گرفت : یعنی چی فایده ای نداره ؟! تو مگه طبیب نیستی ؟
پس به چه دردی میخوری ؟!
مگه تمام نوشیدنی ها رو بررسی نکردی ، مگه نگفتی مشکلی نیست ؟!
پس چرا الآن هیچ غلطی نمی‌کنی ؟!

گایا با لحنی گرفته گفت : تمومش کن !

مارکو بدون اهمیت به امر پدرش تکان محکمی به طبیب داد : نکنه فکر می‌کنی اگه کامرون برنگرده قراره زنده بذارمت ؟!

مَرد با رُعب و وحشت گفت : قسم میخورم نوشیدنی ها تا آخرین لحظه هیچ مشکلی نداشتن ... منم مثل شما نمیدونم چطور این اتفاق افتاده .

گایا پسرش را به سختی عقب کشید : اون چنین کاری نمی کنه !
نگاهی غضبناک به طبیب انداخت و حرفش را ادامه داد : چون میدونه با این کار نمیتونه زنده بمونه !

لیام با بغض سنگینی بر سرشان فریاد زد : این بحثا چه فایده ای داره ؟!
به جای این حرفا بیا یه چیزی به خوردش بده تا سَم رو بالا بیاره !

Come Back God's Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon