chapter twenty two

117 11 42
                                    

با رخ زیبای ملکه مو یخی پارت و شروع می کنیم 👄

کسی که روحش از دست رفته شاید بارها بخندد ، اما چشمانش دیگر برق نمی‌زند

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

کسی که روحش از دست رفته شاید بارها بخندد ، اما چشمانش دیگر برق نمی‌زند ...

دو روز گذشته بود ...
طبیب نسخه ای جدید برای شاهزاده ی رنجور پیچید و لاگرتا که دلواپسِ بی قراری های فرزند تبدارش در بیهوشی بود نتوانست طاقت بیاورد و شخصاً همراه طبیب برای مهیا کردن آن نسخه پیش قدم شد .

حتی با اینکه خود سرشار از ضعف بدنی بود ولی کامرون و نزدیکی به او باعث می شد بتواند روی پاهایش بایستد .

زین هم در اتاق پسرش مانده بود و با هر ناله ی ضعیف و سرفه ی شدید پسرک در خواب ، جانی از جانش کم می شد .

پادشاه اجازه نمی داد دیگر اعضای خانواده وارد خوابگاه فرزندش شوند ... قلبش درد می کرد و توانی برای تحمل همهمه و شلوغی ها نداشت و فقط به حضور لیام و ملکه واکنش بدی نشان نمی داد .

خودش دستمال نمدار را روی صورت و سینه ی پسرش می کشید ... یا لب های خشک و پوسته پوسته اش را تَر می کرد ...
و تمام مدت با عذاب خیره ی حالت تکیده ی فرزندش بود .

در جمجمه ی کامرون صدای پارس سگ های وحشی و درنده ، ساز و دُهُل ، دعاهای عجیب و غریب کامیلا ، حرف هایش وقتی می گفت یک نفرین است ، حوردیس و صدای ضجه هایش و صدای خنده های پاگون وقتی او را تهدید به تجاوز می کرد ، پیچیده بود .

خواب هایش فاقد تصویر بود اما صداها و لمس های بد و آزار دهنده بودند و پریشانش می کردند .
آنقدر که بعد از دو روز بیهوشی با وحشت و فریاد از دنیای خواب بیرون پرید و به یکباره روی تخت نشست .

حواسش نبود ترسش را پنهان کُنَد ... بدنش هنوز عریان بود و بابت این مسئله مثل بید می لرزید و در خود جمع شده بود ...
دندان هایش مُدام بهم می خورد ... صدای خس خس سینه و نفس های ترسیده اش تمام اتاق را پُر کرده بودند .

در جسمش احساس کوفتگی و آزردگی می کرد ... پارچه ای دور گلوی دردناکش بسته بودند که عرق ، آن را خیس کرده بود .
درست مثل پوست خیس و عریانش ...

قلب پادشاه فشرده شد و بیشتر از این نتوانست این تصویر را تاب آورد ...
دستش را با احتیاط پیش بُرد و حینی که گونه ی داغ و سرخ پسرش را میخواست نوازش کُنَد صدای اندوهناکش را بلند کرد : نترس پسرم !
آروم باش ! کنار منی و هیچ خطری تهدیدت نمی کنه !

Come Back God's Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang