در زندگی زخمهايی هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد !
اين دردها را نمیشود به كسی اظهار كرد ...
از خوابگاه شاه خارج شد ...
حیران و سرگردان بود !آن بانگ دل خراش هنوز در گوش و مغزش زنگ میزد ... نعره ی استمداد بود !
اما کسی پیدا نمی شد به یاری اش بشتابد ! یعنی کسی جرأت نداشت از آن نعره ، پشتیبانی و حمایت کُنَد !
حتی شاه و قائم مقامش !
دخالت در این زمینه از عهده ی توان هر دو خارج بود ...چشمش به مارکو خورد که پشت درب خوابگاه شاه با دستپاچگی دور خودش می چرخید !
رخسارش ترسیده بود و رنگ پریده !دوباره آن صدا ، گوش و دلش را آزرد !
برای چند لحظه پلک بست و وقتی چشم باز کرد مارکو را صدا زد .لازم بود در خصوص رابطه اش با کامرون به او هشدار و تذکر دهد !
چون تحت هیچ شرایطی دلش نمیخواست چنین سرنوشتی گریبان گیر آن دو جوان شود !وقتی لیام صدایش زد بیشتر ترسید !
چون نمیدانست کامرون با شاه چه گپ و گفتی انجام داده که باعث شده لیام او را فرابخواند !
ضربان قلبش شدید بود و شدید تر شد !
به آهستگی پاهایش را به سمت لیام کشید و سرش را پایین انداخت !از نظر لیام مظلوم شدن تنها صفتی بود که به آن جوان نمی آمد !
باریک بین نگاهش کرد : به نظر میاد خیلی ترسیدی !بدون اینکه به چشم های جدی پسرعموی پدرش نگاه کُنَد پاسخی گمراه کننده به او داد : باعث شوکه شدن همه شده !
به واقع مجازات وحشتناکیه !طبق ادعای کامرون ، پسرِ گایا واقعاً مثل یک شیطان کوچک بود چون سعی داشت با جوابی سر بالا گمراهش کُنَد .
یک تای ابرویش را بالا کشید و عاقل اندر سفیه گفت : یعنی دلیل رنگ پریدگیت مجرم بودن خودت نیست ؟!مارکو به یکباره وا رفت و با شوک به لیام نگاه کرد : چی ؟!!!
دلش برای پسرک سوخت ، اما آنقدر نگرانشان بود که به کارش ادامه داد !
با حفظ حالت جدی اش گفت : منظورم کاملاً واضح بود !
میدونم دلیل این رنگ و رُخِ پریده ، خطای مشترکت با شاهزاده اس !
YOU ARE READING
Come Back God's
Fanfictionآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...