chapter five

65 19 65
                                    


معشوقی برگزین آنگونه نگاهت کند گویی معجزه ای

با ورودشان حواس همگی پرت شد .
ملکه از جا برخواست و خودش را به مهمانان عزیزش رساند .

پادشاه منتظر شرف یابی گایا و پسرش بود ! و دلیل غیبتشان را درک نمی کرد .

لاگرتا حینی که اول عروسشان و بعد برادرزاده اش را در آغوش می کشید گفت : بالآخره !

سه هفته پیش قرار بود از گولد وست راهی رز گاردن شوند و بعد از طی کردن آن مسیر آبیِ تقریباً طولانی ، بالآخره به پایتخت سیلورند رسیده بودند .

دستش را در موهای طلایی دخترک زیبا کشید و پیشانی اش را بوسید .

فریا بعد از بوسیدن گونه ی عمه اش با احترام به پادشاه و پسر عموی پدرش تعظیم و عرض ادب کرد .

لیام به همسر پسرعمویش که به جای او بر غرب سیلورند حکمرانی می کرد خیر مقدم گفت و با دخترک نوجوان هم خوش و بشی صمیمانه کرد .

زین با لبخند عمیقی به دخترک نگاه کرد : روز به روز بیشتر شبیه به عمه ات میشی !

لبخند دلنشینی روی لب های دخترک نوجوان نقش بست و کمی زانوهایش را خم کرد و دامنش را بالا کشید : این از خوش اقبالیه منه .

زین دوباره به آن دختر بچه ی زیبا که خوب بلد بود دلربایی کُنَد لبخند زد ... اینبار لبخندی صدادار و دندان نما !

ملکه هم ، که مانند همیشه از دیدن شباهت های زیاد دختر برادرش به کودکی و نوجوانی های خود به وجد آمده بود ، با علاقه براندازش می کرد .

کامیلا بالآخره یادش آمد باید برای خیر مقدم گویی به خانواده ی مادرش از جا برخیزد ...
در حالی به سمتشان می رفت که هوش و حواسش را پیش حرفهای لیام جا گذاشته بود !

امیلیا به سمت خواهر زاده ی همسرش رفت و با لب هایی کِش آمده گفت : اوه خدای من !
کامیلا کوچولومون داره مادر میشه !

کامیلا سعی کرد حواسش را به جمع بدهد ... و لیام که فکرش حسابی مشغول شده بود به جای اینکه پیگیر دیدن پسر عمویش باشد به زین گفت : من میرم کمی استراحت کنم .

زین در جواب یاورش سرش را تکان داد .
لیام هم قبل از آنکه دوباره توسط کامیلا سین جیم شود تالار را ترک کرد .
تمام راه را با خودش به طرزی آشفته زمزمه می کرد : ابط الجوزا ، ستاره ای کم نور که به زودی نابود میشه ...

______

کامرون مثل یک دستگاه به صورت خودکار هر چه هیزم بود را دو نیم کرد و بعد کنار دایی اش نشست .

گایا سر به سرش میگذاشت و هر چند لحظه یکبار یا به شوخی مشت های آرامش را حواله ی بازو و شکمش می کرد ... یا دست می انداخت دور گردنش و او را به خود می فشرد و گاهی هم سر و صورتش را با تعلق می بوسید .

Come Back God's Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang