معشوقی برگزین آنگونه نگاهت کند گویی معجزه ایبا ورودشان حواس همگی پرت شد .
ملکه از جا برخواست و خودش را به مهمانان عزیزش رساند .پادشاه منتظر شرف یابی گایا و پسرش بود ! و دلیل غیبتشان را درک نمی کرد .
لاگرتا حینی که اول عروسشان و بعد برادرزاده اش را در آغوش می کشید گفت : بالآخره !
سه هفته پیش قرار بود از گولد وست راهی رز گاردن شوند و بعد از طی کردن آن مسیر آبیِ تقریباً طولانی ، بالآخره به پایتخت سیلورند رسیده بودند .
دستش را در موهای طلایی دخترک زیبا کشید و پیشانی اش را بوسید .
فریا بعد از بوسیدن گونه ی عمه اش با احترام به پادشاه و پسر عموی پدرش تعظیم و عرض ادب کرد .
لیام به همسر پسرعمویش که به جای او بر غرب سیلورند حکمرانی می کرد خیر مقدم گفت و با دخترک نوجوان هم خوش و بشی صمیمانه کرد .
زین با لبخند عمیقی به دخترک نگاه کرد : روز به روز بیشتر شبیه به عمه ات میشی !
لبخند دلنشینی روی لب های دخترک نوجوان نقش بست و کمی زانوهایش را خم کرد و دامنش را بالا کشید : این از خوش اقبالیه منه .
زین دوباره به آن دختر بچه ی زیبا که خوب بلد بود دلربایی کُنَد لبخند زد ... اینبار لبخندی صدادار و دندان نما !
ملکه هم ، که مانند همیشه از دیدن شباهت های زیاد دختر برادرش به کودکی و نوجوانی های خود به وجد آمده بود ، با علاقه براندازش می کرد .
کامیلا بالآخره یادش آمد باید برای خیر مقدم گویی به خانواده ی مادرش از جا برخیزد ...
در حالی به سمتشان می رفت که هوش و حواسش را پیش حرفهای لیام جا گذاشته بود !امیلیا به سمت خواهر زاده ی همسرش رفت و با لب هایی کِش آمده گفت : اوه خدای من !
کامیلا کوچولومون داره مادر میشه !کامیلا سعی کرد حواسش را به جمع بدهد ... و لیام که فکرش حسابی مشغول شده بود به جای اینکه پیگیر دیدن پسر عمویش باشد به زین گفت : من میرم کمی استراحت کنم .
زین در جواب یاورش سرش را تکان داد .
لیام هم قبل از آنکه دوباره توسط کامیلا سین جیم شود تالار را ترک کرد .
تمام راه را با خودش به طرزی آشفته زمزمه می کرد : ابط الجوزا ، ستاره ای کم نور که به زودی نابود میشه ...______
کامرون مثل یک دستگاه به صورت خودکار هر چه هیزم بود را دو نیم کرد و بعد کنار دایی اش نشست .
گایا سر به سرش میگذاشت و هر چند لحظه یکبار یا به شوخی مشت های آرامش را حواله ی بازو و شکمش می کرد ... یا دست می انداخت دور گردنش و او را به خود می فشرد و گاهی هم سر و صورتش را با تعلق می بوسید .
KAMU SEDANG MEMBACA
Come Back God's
Fiksi Penggemarآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...