chapter twenty three

106 13 89
                                    

پشت صحنه ی خنده هایم بغض هاییست که هیچ گاه به تصویر کشیده نشد !ما پشت هزاران لبخند خود مُرده ایم

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

پشت صحنه ی خنده هایم بغض هاییست که هیچ گاه به تصویر کشیده نشد !
ما پشت هزاران لبخند خود مُرده ایم ...


یک روز از بهوش آمدن کامرون می‌گذشت ... و همچنان پادشاه و ملکه ی نگران اکثر وقت خود را در اتاق فرزندشان می‌گذراندند .

دیشب پسرشان با ناله و فریادهای بی امانش در خواب ، پای همه را به خوابگاه خود کشیده بود !

رفتارهای بی قرارِ شاهزاده ی جوان همه را ترسانده بود و نشان از نامساعد بودن احوالش می داد !
هر چند همگی شرایطش را درک می کردند چون اتفاقاتی که آن پسر پشت سر گذاشته بود چندان ساده نبود !

بعد از صرف صبحانه ، لیام به سراغ شاهزاده رفت و بزور آن پدر و مادر را از خوابگاه فرزندشان خارج کرد .

خودش ولی کنار کامرون ماند ... انگار او هم می‌ترسید آن پسر حتی یک دم تنها بماند .
چون با شناختی که از کامرون داشت نگران بود بخواهد بلایی بر سر خودش بیاورد .

این حالت های آشفته ی پسرک او را به یاد بیست سالگی خودش و زمانی که از وجود آن قربانی ها مطلع شد ، می انداخت ...

فقط کنارش نشسته بود و بی هیچ حرفی نگاهش می کرد .

کامرون به تاج تختش تکیه زده و چشم های بی فروغش را به دیوار رو به رو دوخته بود .

بدون هیچ تحرکی !
او علی رغم نابینا و درون گرا بودن به شدت جنب و جوش داشت !  حتی هنگام نشستن هم یکجا آرام و قرار نداشت و مُدام در حال تکان خوردن های غیر ضروری بود !
ولی حالا هیچ شباهتی به پسر بازیگوش و بیش فعالش نداشت !

نمیدانست چطور سر سخن باز کُنَد با جوان آشفته اش !
از طرفی خودش هم غرق در اندیشه ی گذشته بود !

تنها صدایی که شنیده می شد صدای سرفه های گاه و بیگاه کامرون و پارس های خفه ی سیمبایی که پوزه ی خود را به پسرک بیمار می مالید بود .

با شنيدن صدای ضعیف و سرما خورده ی کامرون که می‌گفت « لیام » ، نیم خیز شد تا نیازش را به آنی بر طرف کُنَد .
به نیم رخ بی تحرک پسرک با انتظار خیره بود : جانم ... چی میخوای ... بگو پسرم ؟

Come Back God's Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin