من دردامو به هر کسی نمیگم ، اگه بهت گفتم یعنی مراقبم باش
مثل دو زندانی که منتظر اجرای حکم خود بودند در قسمتی از باغ که سنگفرش نداشت ایستادند تا ببیند گایای شوخ و مهربانشان چه تنبیهی برایشان در نظر گرفته .
مرد بی مو چند تن از خدمتکاران را صدا زد و به آنها دستور داد زمین را خیس کنند .
و پسرها متعجب از این تصمیم عجیب منتظر ماندند تا بدانند داستان از چه قرار است .
وقتی خوب همه جا رو گِل و لای برداشت به آن دو نفر که با هم پچ پچ می کردند گفت : تا هر وقت که گفتم شنا میرید و تحت هیچ شرایطی حق ندارید خیس بشید ! بجنبید !
مارکو باز نتوانست جلوی پُر گویی هایش را بگیرد : دریا یکم باهامون فاصله داره پدر !
کامرون نفسی کلافه کشید و به دایی اش گفت : به مارکو بگو بره !
من مقصر بودم و خودم به جای اونم شنا میرم !مارکو با لبخند و چشمی قلب شده نگاهش کرد که صدای نکره ی گایا در گوششان پیچید : تو بیخود کردی ! یالا خودتونو تکون بدین !
___
روی زمین خیس و گِلی دمر بودند و با شکمِ پُر ، شنا می رفتند .
مارکو که به سختی با کمک بازو و پاهایش بالا و پایین می شد به پدرش گفت : مادرم میدونه پسرشو داری شکنجه می کنی ؟
گایا دست هایش را پشت سر ، در هم قلاب کرده بود و بین دو پسر مدام راه می رفت و مراقب بود تقلب نکنند : اگه بخوای خبرش میکنم !
مارکو دوباره پایین رفت و بالا آمد و چیزی نگفت .
گایا به خواهر زاده اش که حرف نمیزد و موضوع را خیلی جدی گرفته بود نگاه کرد : کامرون تو هم مایلی مادرتو خبر کنم ؟
هر کاری هم که می کرد مادرش نمیتوانست حتی به او تشر بزند ... اما قطع به یقین اگر خبردار می شد همه چیز را کف دست پدرش میگذاشت !
آن وقت زین او را تا آخر عمرش در آن انفرادی نفرت انگیز حبس می کرد .پسرک دلیل اینکه مادرش نمیخواست از قصر خارج شود را به ترس از تهدید جانش ربط می داد و دلیل پدرش را به خجالت و سرافکندگی از وجود داشتن یک فرزند ناقص الخلقه ...
فرزندی که با نقص مشهودش به جلال و جبروت شاه لطمه میزد .
هر چند زین هم نگران لطمه دیدنش بود اما این را کامرون نمی فهمید چون چیزی از آن مرد ندیده بود در صحت بخشیدن به این موضوع .
اگر پدرش او را در آن سیاه چال حبس می کرد دیگر نمیتوانست با حوردیس ملاقات داشته باشد ... عاشق آن دختر نبود اما هم آمیزی با او حس متفاوتی به پسرک می داد !
شاید چون اولین تجربه بود و حسابی زیر دندانش مزه کرده بود .
ESTÁS LEYENDO
Come Back God's
Fanficآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...