chapter twenty one (season two )

100 14 46
                                    


با لبخند زیبا و چشم نواز لیام پارت و شروع می کنیم 🥰

این روزها به خاطر داشتنت
بی اغراق لبریز از عشق و محبت هستم
اما دلم بی وقفه بهانه گیر است
مثل زمانی که تو با تمام وجود
چیزی را طلب می کنی
و من از ترس آسیب رسیدن به تو
آن را پنهان می کنم ...

غصه میخورد از اینکه خنجر را عمیق روی گلوی برادرش نکشیده بود و داشت پسرک را زجرکش می کرد .

خواست دوباره تیزی را روی گلوی کامرون به حرکت در آورد اما همان لحظه مچ دست خودش تیر کشید و سوخت .

با شوک به دستش که در آن تیری چوبی فرو رفته بود نگاه کرد ...
آنقدر محو چشمان کم رمق و پُر اشک برادرش بود که اول متوجه اصابت آن تیر به دستش نشد .

به آنی صدای فریاد پُر غیظ پدرش تمام کوهستان را پُر کرد و در کثری از زمان تیرهای دیگری توسط مَرد به سمتشان پرتاب شد ...
تیرهایی که مستقیم در گردن و سینه ی آن چهار نفری که دست و پاهای کامرون را گرفته بودند برخورد کرد .
و بعد تیری دیگر به سمتش آمد که از بیخ گوشش عبور کرد !
انگار تیر دوم حکم هشدار داشت !
چون بلافاصله بعد از آن ، پدرش فرمان حمله صادر کرد .

پاگون که مثل دیگران از حضور پادشاه جا خورده بود نعره زد : از شاهدخت محافظت کنید ...
همگی به سمت معبد !

کامیلا میخواست خنجری که از دستش سُر خورده بود را دوباره بردارد و این بار عمیق تر روی گلویِ زخمی برادرش بکشد اما همسرش بازویش را کشید و عده زیادی از افرادشان با سپر ، از اطراف احاطه اش کردند .

به دنبال همسرش کشیده شد اما نگاهش به سمت برادرش بود و کارش که ناتمام مانده بود !

کمر و رَحِمَش تیر کشید و حسی قوی به او می گفت جان فرزندش در خطر است .

کامرون علی رغم ناهوشیاری ، صدای پدرش را شنید ... هر چند مطمئن نبود واقعی باشد ...

سربازانِ پادشاه به میان ازدحام هجوم آوردند ... عده ای از جمعیت در حال فرار به سمت معبد بودند و عده ای با نیروهای شاه درگیر شدند .

زین بی‌توجه به باد سردی که به صورتش پرتاب می شد ، با تاخت خودش را به پسرش رساند و بی درنگ از اسبش پایین پرید .

تا خودش را به او رساند ، پلک های نیمه باز پسرش بسته شد .

ضعف تمام وجود مَرد را پُر کرده بود ...
بزور نفسی عمیق کشید و با بُهت و بی حالی نالید : کامرون ؟!

هیچ واکنشی از فرزندش ندید .

کنار سکوی ذبح ایستاد و به فرزندش خیره شد ...
می ترسید از دست زدن به گردنش و حس نکردن نبضش !

Come Back God's Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora