❥⸙‌|ྂྂ𝓒𝓗 47 ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

45 20 2
                                    

❥ꦿᓚ₇⸙‌|ྂྂ شادی پاک‌کن احساس‌کش  ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

I see the galaxy of love in your eyes and you don't even see mine!

من چشم‌های تو رو کهکشان عشق می‌بینم و تو چشم‌های من رو حتی نمی‌بینی!

❥ᓚ₇⸙‌|ྂྂꪖ❄(‌✞‌➶‌❰‌⚠️།🏹❱†〤ıl‌🦉[🍕⃤ ⿻꯭ⷷ▩ོཽ⃟꯭݊🤍

پارما شهری کوچک و دوست داشتنی بود که مردمش "د" رو هم مثل "ر"، روی زبون قِل می‌دادن و کلی گالری قشنگ برای تماشا کردن داشت. درست مثل تمام ایتالیا. مسیر ۱۳۰ کیلومتری میلان تا این شهر، درست در نزدیکی فصل بهار واقعا دیدنی بود. باغ‌های میوه با درخت‌های جوونه زده، رودهای باریکی که خبر از ذوب برف می‌داد و پرنده‌های کوچکی که آواز می‌خوندن و از تموم شدن زمستون شاد بودن. حتی جیرجیرک‌ها و مورچه‌ها به سبک آزاردهنده‌ی خودشون ابراز شادی می‌کردن. بهار بیشتر از اینکه طبیعت رو زنده کنه، امید بخش بود.

بکهیون اصلا توقع نداشت که وقتی زیر پتو خزید تا باز هم بخوابه، وقتی چشم‌هاش رو باز کنه با چانیولِ شادی روبه‌رو بشه که ازش می‌خواد برن به اولین قرارشون!

بکهیون مخالفتی نکرد. فقط پنجره رو برای جرفول باز کرد تا بیاد تو و حین اینکه لنگ می‌زد و آخ می‌گفت، راه افتاد تا بره و لباس‌هاش رو عوض کنه. ظاهرا درد این قضیه‌ی رابطه(کلمه‌ی بهتری که ارباب جای سکس یادش داد) توی مرور زمان بدتر میشد و این هم نکته‌ی قابل توجهی بود.

چانیول هم توقع نداشت وقتی بکهیونش برگشت جدیدترین جاذبه‌ی طبیعی یا شاید هم جنسی ایتالیا رو ببینه که نرخ گردشگری رو می‌تونست تا ۱۰۰ درصد افزایش بده. بکهیونی که یه شلوارک پوشیده بود که پاهای خوشگلش رو کاملا لخت ول کرده بود. یه تی‌شرت لیمویی و بعد هم کت جین کوتاهی که پایین آستین‌هاش زاپ خورده بود و بدجور به تنش می‌اومد. یه چوکر ساده بسته بود که وسطش بند کشی شده بود و موهاش رو با فرق کجی، بالا داده بود. کتونی و مچ‌بند ظریفی با جواهرات ریز که به یه انگشتر ساده‌ی صورتی می‌رسید هم حکم تیر خلاص رو داشت.

خوش‌سلیقگی، زیبایی، ظرافت و خوش‌چهره بودن بکهیون غیرقابل انکار بود...تازه باید ستوده میشد ولی چانیول محال بود اجازه بده عشقش اینطوری بیاد!

حرصی به سمتش رفت و با لبخندی که دندون‌هاش رو به همديگه فشار می‌داد، سعی کرد با دموکراسی همه‌چیز رو حل کنه:"+ عزیزم با این لباس اصلا خوب نشدی...می‌‌خوای من برات انتخاب کنم؟"

بکهیون به اون چشم‌های براق خوشرنگ، صورت خاص و لب‌های عسلی نگاه کرد و بی‌حرف سری تکون داد:"- بله ارباب...راستش این‌طوری بهتره چون منم نمی‌دونم چی باید پوشید...تازه حتی نمی‌دونم چرا باید لباس پوشید...مگه لخت بودن چشه؟ هم راحت‌تره...هم ارزون‌تر...آدم رو گیج نمی‌کنه و کلی از منابع زمین هم صرفه‌جویی میشه!"

perception language Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt