پارت ۱

4.6K 526 8
                                    

علامت جیمین+
علامت سئوک○
علامت هانول●


کلافگی به سئوک که به غذاهای روی میز ناخونک میزد گفتم:
+برو به هانول بگو بیاد وگرنه به هیچکدومتون ناهار نمیدم

ناله اعتراض آمیزی کرد ولی تا خواست چیزی بگه هانول با اخم اومد توی آشپزخونه و با لحن عصبی ای گفت:
●هی تمومش کن جیمین خیلی غرغر میکنی

درحالی که داشتم ظرفارو روی میز میچیدم با لحن آرومی گفتم:
+آخه غذا تا گرمه خوشمزست بعدش دیگه از دهن میفته
پوفی کرد و چیزی نگفت لبخندی روی لبم نشست آیگو پسرای من چقدر بزرگ شدن درست یادمه وقتی برای اولین بار بهم‌ گفتن هیونگ نتونستم لبخند بزرگمو پنهان کنم و حالا اون بچه های کوچولو قدو هیکلشون از من بزرگتر شده بود با صدای نامفهوم سئوک به خودم اومدم:
○قراره لقمه هامونو بشماری؟انقد زل نزن بهمون جیمین

هول شدم زیر نگاه سنگینشون درحالی که دستمو‌توی هوا تکون‌میدادم گفتم:
+هی اول غذاتو قورت بده بعد حرف بزن و اینکه نه خب من فقط به این فکر میکردم‌که چقدر بزرگ شدید انگار همین‌دیروز بود که میفرستادمتون مدرسه

هانول چشماشو توی کاسه چرخوند و گفت:
●یه جوری رفتار نکن انگار ده سال ازمون بزرگتری
سئوک که اصلا انگار براش مهم نبود چی میگیم کاملا بی‌ربط پرید وسط بحث و گفت:
○من امشب با دوستام‌ برنامه ریختیم بریم بارِ *** نمیتونم‌بیام تا نصفه شب شایدم اصلا موندم خونه دوستم

قبل از اینکه چیزی‌بگم هانول اضافه کرد:
●چه جالب منم میخوام‌ برم همون بار
با اخم نگاهمو بینشون چرخوندم و درحالی که دست از خوردن غذا کشیده بودم‌گفتم:
+حتی فکرشم نکنید مشروب ممنوعه و اینکه من‌ باید بدونم با کدوم دوستاتون میرید اصلا یعنی چی نمیخواید شب بیاید خونه؟ من نگرانتون‌ میشم معلوم نیست با چجور آدمایی رفت و آمد دارید به منم که نمیگید

هانول شاکی دستشو زد روی میز و با صدای نسبتا بالایی گفت:
●چی؟ ما به سن قانونی رسیدیم و خودمون تصمیم میگیریم و مطمئنا انقدر عاقل شدیم که بدونیم با کی میگردیم

سئوک اضافه کرد:
○اصلا چرا به تو گفتیم؟
با حرص دستمو توی موهام کشیدم و با صدایی که نسبتا بلند بود گفتم:
+هی هی حواستون باشه چی میگید من‌ هیونگتونم پس باید بدونم و اینکه ایندفعه اگر بی احترامی کنید بهم ملایم رفتار نمیکنم
هردو نگاه بدی بهم انداختن و حرصی پاشدن آشپزخونه رو ترک کردن
نگران از اینکه غذاشونو هنوز نصفه خورده بودن داد زدم:
+پسرا کجا میرید اخه پس ناهار چی

وقتی جوابی دریافت نکردم با عذاب وجدان غذاهاشونو گذاشتم توی سینی تا ببرم توی اتاقشون

(خب اینم اولین پارت از فیک حامی:))

حامی(ویکوکمین)Where stories live. Discover now