راه طولانیای رو که اومده بودیم رو توی مدت کوتاهی طی کردیم و خیلی سریع تر از بارقبل به عمارت رسیدیم
عوضیا حتی اجازه ندادن از جهکیونگ خداحافظی کنم
+واسه چی برگشتیم؟
کیم بدون اینکه بهم توجه کنه بازوم رو گرفت و منو از لیموزین به زور آورد بیرون و با صدای بلندی به بادیگاردا گفت
٪اینو سریع بیارید سالن اجازه ندید فرار کنه
و خودش سریع تر رفت با بهت بهشون زل زدم که داشتن میرفتن
+هی چیشده؟
با گرفته شدن دستام شروع کردم به داد زدن
+هی ولم کنید، اینجا چخبره؟ چیشد یه دفعه؟
کسی نبود که جواب درستی بده و بادیگاردا هم فقط منو به زور به سمت عمارت میکشوندن
+فقط امیدوارم اتفاق بدی نیفتهداخل عمارت کسی رفت و آمد نمیکرد انگار کیم بهشون گفته بود برن سرکار خودشون
وقتی به سالن رسیدیم کیم و بقیه رو دیدم و دوباره برای چندمین بارپرسیدم
+چه اتفاقی افتاده؟
٪واسه کی کار میکنی؟
با بهت بهش زل زدم
+چی؟
با صدای بلندی گفت
٪واسه کی کار میکنی جاسوس احمق
با اخم و شاکیگفتم
+میفهمی چیمیگی؟ این حرفت چه معنی ای میده؟ من جاسوس نیستم
کیمپوزخندی زد و از جاش بلند شد و به طرفم اومد و بعد برگهای رو جلوم انداخت و یهو داد زد
٪این تو نیستی؟ این توی عوضی نیستی؟
با بهت روی زمین نشستم و برگرو برداشتم، توی عکس من داشتم به یه مرد چندتا کاغذ میدادم کمی فکر کردم که یادم اومد برای همین خندهای کردم
+اره این منم ولی اینجا رفته بودم خرید که به این آقا برخورد کردم و برگههاش افتاد روی زمین منم برداشتم و بهش دادم
کیم که انگار دیوونه شده بود لگدی به بازوم زد و با داد گفت
٪مگه فیلم هندیه؟ فکرکردی ما خریم؟ با این مدارکی که دادی بهشون اگر نامجون دیرتر اقدام میکرد نصف سهامها از دستمون خارج میشد
صورتم رو جمع کردم و دستمو روی بازومگذاشتم و سعی کردم رایحههای تلخشون رو نادیده بگیرم
+به من ربطی ندااره که نمیخوای توی مغزت فرو کنی که کار من نبوده
با این حرفم دستشو روی پیشونیش گذاشت و شروع کرد به راهرفتن اما بعد از چندلحظه وایساد و گفت
٪ببریدش به اتاق شکنجه
و خودش به سمتی رفت
بادیگاردا دوباره به سمتم اومدن که با عصبانیت گفتم
+بهم دست بزنید پدرتونو درمی...
هنوز حرفمتموم نشده بود که بازوی سالمم اسیر دست جونگکوک شد معترض به نیمرخش خیره شدم که یهو حس کردم قلبم نمیتپه، از کی انقدر جذاب شده بود؟ مغزم پوزخندی به قلبم زد واین حقیقت رو که جونگکوک همین الانش به خونم تشنست رو به صورتم کوبید
با پرت شدنم روی زمین سرد از فکربیرون اومدم و نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، یه اتاق با دیوارای خاکستری و لوازم عجیب غریب که برای شکنجه استفاده میشد اتاق هیچ پنجرهای نداشت و چندتا لامپ کوچیک با نور سفید و دوتا لامپ کوچیک با نور قرمز اونجا رو روشن میکرد
یهو پشت یقه لباسم رو گرفته شد و به سمتی کشیده شدم
+آی ولم کنید آشغالا مگه نمیفهمید که منکاری نکردم آخ
تهیونگ خیلی سریع من رو به اون چیز میله ای بست طوری که ایستاده بودم و دستام به بالا بسته شده بود
+دستم درد گرفت تهیونگ
با مشتی که توی صورتم کوبیده شد هینی گفتم
٪بگو کی تورو فرستاده تا جاسوسی کنی
با کلافگی داد زدم.
+انقدر گاوی؟ میگم من جاسو...
با ضربههای شلاق روی بدنم حرفم رو خوردم و سعی کردم با گاز گرفتن لبم صدایی از خودم در نیارم اما نمیشد
+آی وحشی عوضی
٪واسه کی کار میکنی پارک؟
با کلافگی نالیدم
+هیچک...
ضربهی شلاق توی کمرم خورد و نفسم رو گرفت ناخداگاه دادی از درد زدم
تا چنددقیقه فقط اونا میپرسیدن(واسه کی کار میکنی) و جواب مناسبی ازم نمیگرفتن
٪یکم بهت وقت میدیم بعد دوباره میایم سراغت آشغال
و بعد از باز کردن دستم دونه دونه رفتن بیرون
پوزخندی زدم
+همسرای عزیزم چقدر دستشون سنگین بود آخ هنوز دردشو حس میکنم
جالب بود که بادیگاردا منو نمیزدن و خودشون دست به کار شده بودن
لباسم خونی و پاره شده بود اما سرم انقدر سنگین بود که ترجیح دادم بدون توجه به این چیزا روی زمین سرد اتاق یکم بخوابمسلاممم سوپرایززز
بچهها😐من پارت قبل حامی رو خوندم
چقدر داخلش سوتی دادم و کسی بهمنگفته بود😂 قشنگ معلوم گیج بودم
خب درستش کردم و توی پیدیاف نهایی ادیت شدشو میذارم
امیدوارم این پارت مشکلی نداشته باشه^-^از پارت بعد...داستان ویکوکمین خیلی جدی تر میشه:')))اماده باشیدددد
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...