هانول خواست هجوم بیاره طرفم که یکی از اون هشت نفر گرفتش:
●تو باید بگی اینجا چخبره
بخاطر دادی که زد یه قدم به عقب برداشتم:
+چی؟
مردی که سن زیادی داشت جلو تر اومد:
٪سلام، من کیم جائه هستم و باید بپرسم نوه های من چرا پیش توان؟
چشمام گشاد شد و بدنم سرد و بی حس شد نگاهمو چرخوندم روی هانول و سئوک که بغض کرده بودن
+چی میگید؟ کی گفته نوه های شما هستن؟
خنده ای کرد و اومد قدم زنان نزدیکم شد:
٪بهتر نیست راستشو بگی؟ یه نگاه به نوه های دیگم بندازی شباهتشون اینو نشون میده
نگاهی به شش نفری که پیش هانول و سئوک بودن کردم تقریبا برق از سرم پرید لعنتی چرا انقدر شبیه همن حتی دوتا از پسرا که رسما فقط رنگچشمشون با پسرا فرق داشت و قیافه بالغ تری داشتن
+بازم این دلیلی نیست
سرشو نزدیک صورتم کرد و داد زد:
٪پارک جیمین داری خرابش میکنیبهتره راستشو بگیتا قبل اینکه آبروتو ببرم و این خبرو رسانه ای کنم که تو یه دزد و قاتلی
لرزی کردم و سرمو انداختمپایین نمیشد دیگه انکار کرد برای همین رفتم طرف هانول و سئوک و درحالی که سرمو کج کرده بودمگفتم
+پسرا ببخشید امانمیتونستم حقیقتو بهتون بگم میترسیدم از من متنفر بشید، ترکم نکنید لطفا
سئوک در حالی که دندوناشو فشار میداد با حرص اشکاشو پاک کرد و گفت:
○مارو دزدیدی؟
مردی که میانسال بود قبل اینکه چیزی بگم اومد جلو و دستشو گذاشت روی شونم:
/و پدراتونو کشته درست میگم پارک؟
قدمی به عقب برداشتم تا دستش از روی شونمبیفته و با صدای تقریبا بلندی از خودم دفاع کردم:
+معلومه که نه من یه بچه ی خیلی کوچیک بودم چطوری میکشتمشون اون دوتا خانواده خونشون آتیش گرفت حتی مامان بابام خدمتکار بودن و منم یجورایی خدمتکارشون بودم و برای خرید بیرون بودم وقتی اومدم حتی پدر مادرمم سوختن اما توی بغل آقای کیم(منظورش پدر سئوکه)هردوشون زنده مونده بودن آخرین خواهشی که جناب کیم درحالی که داشتن جون میدادن ازم داشتن این بود که از پسرش و برادرزادش مراقبت کنم الان هم قرار نیست بذارم اونارو ببرید اوشون اگر میخواست و صلاح میدونست میگفت بدمشون به شما
کیم جائه با عصبانیت خیز برداشت طرفم و گردنموتوی دستش فشرد
٪دهنتو ببند پارک تمام اموال پسرامو برداشتی برای خودت و حالا نوه های کیم بزرگ رو توی این آشغال دونی نگه میداری؟
داشتم رسما خفه میشدم که یکی از پسرایی که قدش از همشون بلند تر بود اومد و دستشو از گردنم جدا کرد
کیم درحالی که دستشو روی قلبش میکشید رو به سئوک و هانولگفت:
٪میدونید که چقدر خانواده ی پولدار و بزرگی دارید؟ زندگی خوبی قراره داشته باشید
دستشو از روی قلبش برداشت و صاف وایساد:
٪فردا راننده میفرستم دنبالتون بهتر از اینهکه با یه خدمتکار احمق زندگی کنید
منتظر به هانول و سئوک زل زدمکه حداقل مخالفت کنن اما با بغل کردن پدربزرگشون دوباره اشکام جاری شدن
+ولی...
با بسته شدن در خونه چشمامو بستم:
+پسرا خواهش میکنم ترکم نکنید
رایحه های عصبانی و غمگین توی فضا پیچیده بود و سردرد خفیفی که داشت زیاد میشد باعث شد چشمامو باز کنم
●چرا؟ جیمین چرا اینکارو باهامون کردی
لبمو گاز گرفتم و رفتم طرفشون و دستشونو گرفتم و با خواهش گفتم:
+پسرا نریداصلا...اصلا شاید اونا خطرناک باشن پدر سئوک گفت پیش خودم باشید
دستاشونو محکم از دستم کشیدن بیرون سئوک درحالی که اشکاش تند تند روی صورتش میریخت داد زد:
○تو خودخواهی ما میتونستیم پولدار باشیم نه اینکه فقط یه ماشین خوب آرزومون باشه
با پشت دستم اشکمو پاک کردم:
+هیونگ قول میده خیلی زود ماشین بخره خب؟ نرید پسرا اصلا من از اینجا میرم شما تنها اینجا باشید خب؟ ولی پیش اونا نرید
هانول محکم هولم داد که خوردم زمین با حرص درحالی که رایحه ی تلخ و سردشو کنترل نکرده بود داد زد:
●دهنتو ببند جیمین تا آخر عمرم نمیخوام حتی اسمتو بشنوم فقط تا فردا تحملت میکنم چونکه مجبورم
بدنم داشت تحلیل میرفت از کنارم که رد شد نگاه امیدوارمو دوختم به چشمای قرمز سئوک که پررنگ تر از حالت معمولی شده بود:
+سئوک تو هیونگو تنها نمیذاری مگه نه؟
درحالی که صورتشو جمع کرده بود سرشو به دو طرف تکون داد:
○حتی نگاه کردن بهت باعث مییشه حالم بد شه قاتلِ احمق
صدای گریم بلند تر شد:
+آخه من یه بچه بودم چیکار به دوتا بچه ی دیگه داشتم
○نمیدونم
ابروشو بالا انداخت و کمی خم شد و سایه انداخت روی منی که روی زمین افتاده بودم:
○شاید بخاطر اینکه یه خدمتکار بدبخت بودی مثل الان، با خودت گفتی پولاشونو میخورم و خب خوردی فکر نکنم بیشتر از این بهت پول برسه مگر اینکه پدربزرگمونم بکشی
و رفت
روی زمین دراز کشیدم و پاهامو توی شکمم جمع کردم آخه چیشد که این بلا سر خانوادمون اومد ما کنار هم خوشحال بودیم اگر برن کی میتونم دوباره ببینمشون؟<<به اون یکی بوکممسر بزنید اگرمایل بودید>>
خب خب اینم یه پارت که هم بخاطر تولد جیمینه هم بخاطر ۳۰ تایی شدن ووت های پارت قبل با اینکه هنوز یه روز ازگذاشتنش نگذشته اما اینپارتوگذاشنم:>
امیدوارمخوشتونبیاد
و صرفا چون اهمیتی نداشت براتونکه ازتون نظر خواستم راجب اینکه عکس شخصیتای جدید توی یه پارت جدا باشه یا پارت معرفی اولو ادیت کنم خودم تصمیمگرفتم توی پارت جدید بذارم عکسشونو اینم بعد از پارت بعد میذارمش
ووت فراموشتون نشه و با نظراتون خوشحالممیکنید:]
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...