چشمای لانا گرد شد و با تعجب به چشمای بستهی کیم نگاه کرد
واقعا الان اون داشت میبوسیدش؟ چندین سال بود که آرزوی همین لحظه رو داشت
انگار داشت همچیز رو فراموش میکرداما با حس کردن دست کیم که داشت روی باسنش میلغزید تازه از خلسه بیرون اومد و با تمام توانش جائه رو هول داد و از روی تخت بلند شد و به پارچهی حریرش که روی زمین بود چنگ زد
€ت..تو حق نداری بهم دست بزنی.
کیم خندهی بلندی کرد و گفت
٪تو عاشقمی
لانا بدون هیچ فکری گفت
€نه، خیلی وقته که پروانههای آبی شکمم برای یه شخص دیگه ای پرواز میکنن
خندهیکیم خشک شد
٪چی؟
(از زبان جیمین)
با حس سنگینی سرم به زور چشمام رو باز کردم و روی تخت نشستم که صدای افتادن چیزی رو شنیدم
با تعجب خم شدم و پایین تخت رو نگاهی کردم که چنگیز رو دیدمکه انگار روی شکمم خوابیده بوده و با نشستنم با کله روی زمین فرود اومده
لبخندی زدم و از روی زمین بلندش کردم و توی بغلم گرفتمش
+به آپات رفتی پسرم، انقدر که جذابی چشم همه کور میشه
از روی تخت بلند شدم که برای لحظهای سرم تیر کشید و باعث آخی بگم چون احساس گرمای شدید میکردم درحالی که جد و آباد امگاها و آلفاهارو به فحش میبستم چنگیز رو روی میزگذاشتم و شلوارمو با یه شلوارک عوض کردم و لباس خواب ستشو هم باهاش پوشیدم<این لباسشع آقاعه رو درنظر نگیرید...>
و بعد از برداشتن اردکم به سمت سالن رفتم چون زمان زیادی رو خواب بودم
▪︎سلام جیمین
نگاهمو چرخوندم به طرف صدا که رز رو دیدم
+سلام، میبینم خوشگل کردی خبریه؟
رز کلافه چشماشو توی کاسه چرخوند و درحالی که نزدیکم میشد گفت
▪︎آه آره نمیدونم چیشد که یهو کیم از عمارت رفت و بعدشم بچههاش و اوما و مامی گذاشتن رفتن واسه جلسه و انگار تا چندروز نمیان هیچکدوم
دوباره آهی کشید و ادامه داد
▪︎آجوما هم یهویی گذاشت رفت و منم دارم میرم پیشش تنها نباشه
با نگرانی گفتم
+چیزیش شده؟ بهم خبر بدیا
سرشو تکون داد
▪︎باش..جیمین چرا انقدر قرمز شدی تو پسر
دستشو روی لپم گذاشت
▪︎هیع چرا انقدر داغی
اخمیکردم و گفتم
+نمیدونماز وقتی اون دوتا هولِ زشت رایحشونو رومگذاشتن آخ اینجوری شدم
رز صورتشو نزدیک گردنم اورد و بو کشید
▪︎لعنتیا مگه نمیدونن رایحشون قویه چرا انقدر...وای اون جونگکوکو تهیونگ احمق با اون رایحههای مسخرشون
دستمو دور چنگیز محکم کردم و گفتم
+رز سرم درد میکنه
رز دستی به پیشونیش کشید وگفت
▪︎چارهای نیست انگار باید روت رایحه بذارم چون رایحهی من ملایم تر از اوناست
با چشمای خمار بهش زل زدم
+رایحه لیمو ملایمه زن؟
چشماشو توی کاسه چرخوند
▪︎اوکی اونقدرام ملایم نیست اما خب بهت کمک میکنه
و بعد بدون اینکه اجازه حرکتی بده سرشو توی گردنم فرو کرد، با حس خنکی دماغش روی پوست گرمم هوم کشیده ای گفتم
بخاطر آلفا بودنش یکم از من بلند تر و درشت اندام تر بود برای همین چنگیز رو به خودم نزدیک کردم تا لهش نکنه
بعداز چندلحظه ازم جدا شد
+مرتیکههای دیک فیس رایحه میذارن و حال منو بد میکنن الان میرم موهاشونو دونه دونه میکنم
رز تکخندی کرد و گفت
▪︎چنددقیقه دیگه بهتر میشی هروقت باهام کار داشتی بهم زنگ بزن شمارمو که بهت دادم خب؟ خیلی سر به سر نوههای کیم نذار چون چندروزی باهاشون تنهایی
سرمو تکون دادم و گفتم
+ممنو..نخیر وظیفت بود چرا تشکر میکنم
حالا که حس بهتری داشتم رفتم به طرف آشپزخونه
+سلام خانم لی
خانم لی که مشغول پختن غذا بود با حضور یهوییم متعجب برگشت طرفم
~سلام جیمین خوبی؟ شنیدم هیت شدی، بهتری؟
چنگیز رو روی زمین گذاشتم و ظرف غذاشم گذاشتم کنارش
+بله خانم لی ممنونم..غذا نداریم؟
خانم لی خندهای کرد و گفت
~توروخدا چشماشو نگاه کن چقدد مظلوم شده انگار نه انگار کل عمارتو گذاشته رو سرش
_________________________________
بخاطر اینکه کیم نبود آزادانه داشتم توی عمارت میچرخیدم که بازوم اسیر دستی شد
با تعجب به صاحب دست زل زدم که سئوک رو دیدم
+دستتو بکش
دستشو از بازوم برداشت که گفتم
+بنال بگو چته
با حرص گفت
○این چه وضع لباس پوشیدنه؟ آخه با شلوارک؟ خجالت نمیکشی؟ تو الان هیت شدی و بوی رایحهی قوی و شیرینت باعث میشه آلفاها...پوف
با حرص گفتم
+برو بابا به تو چه ربطی داره بچه جون
با صدای بلندی گفت
○جیمین همین الان میری لباستو عوض میکنی وگرنه کاری که نباید بکنم رو میکنم
سئوک و هانول همیشه روی من حساس بودن شاید چون من امگا بودم و اونا آلفا اما الان چرا اینجوری میکنه؟ منکه دیگه هیونگش نیستم
+من عوض نمیکنم اینجوری خیلی راح..
با سیلیای که توی گوشم خورد ساکت شدم و با بهت بهش زل زدم
+ت...توی به من سیلی زدی؟
اخمی کرد و گفت
○درسته
با حرص دستمو روی قفسه سینش گذاشتم و هولش دادم که انگار انتظارش رو نداشت و چند قدم به عقب رفت اما پاهاش به یه چیزی گیر کردکه باعث شد بیفته و سرش به گوشهی میز برخورد کنه
همهی اینا توی چندلحظه اتفاق افتاد، هنوز نتونسته بودم اتفاقات رو لود کنم که بقیه بخاطر سروصدا اومدن
با نشستن هانول کنار جسم بیهوش سئوک به خودم اومدم و به سمت سئوک دویدم و صورتشو با دستم قاب کردم و با شصتم خونی که از روی پیشونیش میریخت رو پاک کردم
+س..ئوک پاشو م..متاسفم
با کشیده شدن شونم و و به عقب پرت شدنم با داد گفتم
+ن..نه بذارید پیشش باشم
صدای عصبیه نامجون توی گوشم پیچید
=ببریدش توی انباری زندانیش کنید حق آب خوردن و غذا خوردن نداره تا پدربزرگ بیاد همونجا میمونه، خدمتکارا به دکتر زنگ بزنید
تقلا کردم تا از دستشون فرار کنم
+ن..نه بذارید پیشش باشم او..اون به رایحم نیاز داره
صدای بغضی هانول باعث شد بدنم شل بشه
●ا...زت متنفرم جیمین کاش نبودی، اگرچیزیش بشه نمیبخشمت
سرمو انداختم پایین و گفتم
+حداقل اردکم...
باصدای تهیونگ نگاهمو بهش دادم
×سلاخی میشه اونم جلوی خودت، تا اون چندروز که زندانی هستی میتونی نگهش داری
و بعد به بادیگاردا علامت داد تا منو توی اتاقم بندازن
و بعد کلید رو ازم گرفتن و درو از پشت قفل کردن
با حرص مشتامو به در کوبیدم
+چنگیز پس
با صدای خش خش پشت سرم دیدمش که داشت روی تختم وول میخورد
ناخداگاه اشکام روی گونم ریختن و به سمت تختم رفتم و چنگیز رو اوردم بالا و توی صورتش نگاه کردم
+کاش اینطوری نمیشد، کاش هیچوقت پدراشون نمیخواستن من مراقبشون باشم
شروع کردم به هق هق کردن
+م...مگه مناز عمد اینکارو کردم ا..اون بهم سیلی زد من آروم هق هولش دادم م..هق..گه الکیه که بمیره اینهمه هق پول باشگاه ندادم که با هق یه ضربه بمیره
و بعد صدای گریم بلند شد و اشکامو با کلهی چنگیز پاک کردم
+یعنی الکی اینهمه پول دادم؟
(دوروز بعد)
ناله ای کردم و توی خودم جمع شدم و گفتم
+چنگیز این آخرین بیسکوئیتیه که دارم.نصفش مال تو نصفش برای من
و بیسکوئیت رو نصف کردم و نصفشو برای چنگیز
گذاشتم
داشتم آخرین بیسکوئیتم رو با حالت زاری میخوردم که یهو در باز شد و نوههای کیم بجز رز و سئوک اومدن داخل
با تعجب از جام بلند شدم که هانول با حرص اومد جلوم و سیلی ای بهم زد
دستمو گذاشتم جای سیلیش و با بهت اسمشو صدا زدم که یهو اشکاش شروع کرد به باریدن
●ت...تو سئوک رو کشتی
بعد از این حرفش گوشام انگار هیچی نمیشنید و به نفس نفس افتادم و کمی بعد حس کردم ریههام در حال سوختنه برای همین سرفههای دردناک و خشکم شروع شد
+ن..ه(سرفه)
هانول که انگار حال بدمو نمیدید بی توجه به اشکام و خسخس هام تند تند حرف میزد و به قفسهی سینم مشت میزد
بعد از چندلحظه جیهوپ بازوشو گرفت و انباری رو ترک کردن
انگار فقط میخواستن خبر مرگ سئوکمو بهم بدن
با حس اینکه حتی یهذره هم نمیتونم نفس بکشم روی زمین نشستم و یقهی لباسمو از گردنم دور کردم
صدای بلند چنگیز که انگار خطر رو احساس کرده بود باعث میشد سردردی که گرفته بودم تشدید بشه
و کمی بعد از اینکه تقلا کردم بدنم کامل بی حس شد و بعد تاریکی
______________________________
٪شما غلط کردید
=اما...
با صدای داد کیم انگشتام رو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم
٪همتون خفه شید
_داره تکون میخوره
# چشماش رو باز کرد
همچیز رو تار میدیدن و توی قفسه سینم احساس سوزش و درد میکردم
اصلا چم شده بود؟ بدون توجه به سوالاتشون فکر کردم تا یادم اومد
یهو دوباره شروع کردم به نفس نفس زدن و ماسک اکسیژنمو برداشتم و با صدای گرفته و تحلیل رفتم، گفتم
+س..ئوک
کیم با خونسردی دستشو آورد بالا که سئوک از پشتش اومد جلو کمی دقت کردم که دیدم فقط روی قسمتی از سرش یه باند گذاشتن
+ت..و خو(سرفه)بی؟
سرشو تکون داد که کیم گفت
٪پارک جیمین هرچند که اصلا دوست ندارم اینو بگم اما متاسفم بابت کار بچگانهی نوههام
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+ب..هم غ..(نفس عمیق)..ذا میدید؟
سرشو تکون داد
+چنگیز ر..و نمی..(سرفه)..کشید؟
سرشو رو به علامت منفی تکون داد
همون موقع یه غریبه اومد داخل و گفت
~سلام جناب پارک خوشحالم که بهوش اومدید متاسفانه یه خبر بد دارم
خواستم حرفی بزنم که ماسک اکسیژن رو دوباره روی دهنمگذاشت و گفت
~شما دچار آسم عصبی شدید، این نوع از آسم موقعی به وجود میاد که شما استرس و اضطراب شدیدی داشته باشید و انگار اونموقع به شما شوک بزرگی وارد شده، متاسفانه علائم این آسم خس خس، تنگی نفس، سرفههای شدید، به سختی حرف زدن و...ست و موقعی که استرس بگیرید یا عصبی بشید ابتدا احتمالا با نفسنفس و نفسهای عمیق شروع میشه و اگر از استرس و اضطراب دوری نکنید ممکنه کل ریه درگیر بشه و متاسفانه امکان داره خیلی خطرناک باشه
بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم ادامه داد
~برای بهبودی از اسپریهایی که بهتون دادم استفاده میکنید هروقت حس کردید داره حمله بهتون دست میده...
با هیجان پریدم وسط حرفش از پشت ماسک گفتم
+بهش دست ندم؟
دکتر پوکر بهم نگاهی کرد و گفت
~اسپری آبی رو هرچند بار که شد میزنید و اگر خیلی خیلی بد شد اوضاع از این اسپری قهوهای استفاده کنید، از باقی داروهاهم استفاده کنید شما یک امگا هستید و بدنتون قاعدتا ضعیف تره از استرس دور باشید امگای جوان
و رفت با دهن باز بهش زل زدم و ماسکمو برداشتم
+این چقدر پشت سر هم حرف زد
با دیدن نوههای کیم که هنوز با غرور نگاهم میکردن گفتم
+اینا باید تنبیه شن
کیم با حرص گفت
٪دیگه پرو نشو
نیشخندی زدم و گفتم
+پس شکایت میکنم ازشون
کیم با کلافگی خواست چیزی بگه که در به شدت باز شد و اول رز و بعد لانا اومدن داخل
هنوز موقعیت رو درست درکنکرده بودم که صدای بلند لانا باید شد چشمام گشاد شن
€شما عوضیا فکرکردید کی هستید؟ فکر میکنید از خاندان مسخرهی کیم باشید هرغلطی دلتون خواست رو میتونید انجام بدید؟
کیم جائه عصبی چشماشو بست و با صدای آرومی گفت
٪تو حق نداری هر زری که دلت خواست رو بزنی
رز خواست جلو بیاد که لانا اجازه نداد و بدون توجه به کیم اومد پیشم و خم شد و منو توی آغوشش گرفت و گفت
€پسرک من حالت خوبه؟
لبخندی زدم و درحالی که ابروهام رو واسه کیم و نوههاش بالا مینداختم، از پشت ماسک گفتم
+بله آجوما
نگران ازم جدا شد و گفت
€میخوای بگم رز رایحشو روت بذاره؟ شاید دردت آروم بشه
ماسکمو از روی صورتم برداشتم و با ملایمت گفتم
+آجومای قشنگم من خوبم خب؟ نگرانم نباش
آجوما چیزی نگفت و نگران ازم جدا شد
€هیچکس حق نداره مزاحمش باشه همتون برید برون
________________________________
با غرغر ظرفارو توی سینک انداختم و گفتم
+مردک فقط اجازه داد سه روز استراحت کنم، شیطونه میگه دندون مصنوعیاشو توی حلقش له کنم
همون موقع یه خدمتکار با عجله به سمتمون اومد و گفت
~مهمون اومده پذیرایی کنید ازش
لبخند گنده ای زدم و ظرفی که توی دستم بود رو توی سینک رها کردم و با عجله به سمت جایی که حدس میزدم مهمون هست رفتم و با کنجکاوی اطراف رو نگاهی انداختم که یه پسره رو دیدم که جلوی کیم و بقیه وایساده بود و لبخند بزرگش از همین فاصله معلوم بود، با دیدن چهرش ناخداگاه گفتم
+بوی هیزی و هول بودن عمارت رو گرفته
نگاهها به سمتم چرخید
طرف اول با تعجب بهم زل زد اما کمی بعد لبخند چندشی روی لبش نشوند و گفت
°پس تنها امگای این عمارت این کوچولوی مو صورتیه
با حرص به سمتش قدم برداشتم و موزی که توی ظرف بود رو چنگ زدم و جلوی صورتش گرفتم
+ببین بچه جون اگر میخوای همین موز رو نکنم تو دماغت اون لبخند مسخرتو جمع کن
قهقهه ای زد و گفت
°اوه آقای کیم این امگا عالیه چند میفروشیش
با بهت داد زدم
+چه زری زدی؟
طرف نیشخندی زد و گفت
°میخوام تورو بخرم، خیلی راحته
ایندفعه قبل از من کیم به حرف اومد
٪من خدمتکارام رو نمیفروشم جانگ سهون
با هیجان گفتم
+قربون دهنت
همشون جوری بهم نگاه کردن که نیشمو بستم
°ولی من میخوامش
کیم پشتش رو به طرف سهون کرد و گفت
٪و منم گفتم خدمتکارام رو نمیفروشم
و رفت
سهون با پوزخند زمزمه کرد
°خواهیم دید عمو جون
به نیمرخش نگاه کردم و گفتم
+پیسپیس کیمیری؟ از رایحت خوشم نمیاد
پسره قهقهه ای زد و رو به نامجون گفت
°خیلی نترس و احمقه
نفس عمیقیکشیدم و منم رو به نامجونگفتم
+تو که میدونی من با قتل آدما مشکلی ندارم، بهش بگو میکشمش اگر ادامه بده
نامجون نفس عمیقی کشید و گفت
=بسه سهون برو خدمتکارا اتاقتو بهت نشون بدن
با بهت دستمو روی دهنمگذاشتم و رو به تهیونگ که نزدیکم وایساده بود گفتم
+تهیونگ جونم تو به منبگو این یه شوخیه مسخرست
تهیونگ سرشو به علامت تاسف تکون داد که فهمیدم قراره به فنا برم
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...