داخل تلگرام واسه انتخاب مارک تهکوک نظرسنجی گذاشتم حتما شرکت کنید:>>>ممنونم و اینک لطفا پیامای آخر پارت رو هم بخونید
(جیمین)
چشمام رو آروم باز کردم که حس کردم راحت نیستم برای همین سعی کردم تا کمی بدنم رو تکون بدم اما انگار به جایی بسته شده بودمدوباره چشمم رو بستم و باز کردم تا تاری دیدم از بین بره
٪اوه بیدار شدی هرزه؟
با این حرف کیم اخمی کردم و به اطرافم نگاه کردم دوباره بسته شده بودم اما ایندفعه بالاتنم لخت بود برای همین سعی کردم تکونی بخورم تا از دست نگاههای مسخره کیم و نوههاش درامان باشم
+هرزه خودتی و خاندانت
با ضربهی شلاقی که به کمرم خورد نفسم قطع شد
+آیی
٪به نوه هام خیانت میکنی هرزه؟ این بچه ی کیه توی شکمت؟ همونی که فرستادتت نه؟ هرزشی؟
با بهت به چشمای کیم و بعد به تهکوک که جوری اخم کرده بودن که انگار کار اونا نبوده نگاه کردم
+ب...بچه؟
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت باشم اما...واقعا من یه بچه توی شکمم داشتم؟٪آره هرزهی عوضی
و بعد دوباره شلاقی به کمرم خورد
داد بلندی زدم و گفتم
+تمومش کن کیم بچم آسیب میبینه
کیمکه انگار خوشش نیومده بود با داد گفت
٪اون حرومزاده به چپمه
و شلاق رو از دست کسی که پشت سرم بود گرفت و محکم به شکمم کوبیدش
شروع کردم به تقلا کردن
+ولم کن عوضی این بچه واسه نوههای خودتم هست
کیم با بهت به تهکوک زل زد که اونا با وقاحت تکذیب کردن با حرص و عصبانیت داد زدم
+آشغالهای حرومزاده چطور تکذیب میکنید ها؟ خودتون بهم تجاوز کردید
کیم بدون توجه به حرفام با شلاق به جونم افتاد و منم فقط داد زدم و فحش دادم
فقط یکم مونده بود تا از درد بیهوش شم که خیسی ای رو از بین پام حس کردم
و بعد خندههای مسخرهی کیم
٪بلاخره مرد
و علامتی داد که هوبی هیونگ و تهیونگ دستمو باز کردن و همشون رفتن بیرون
روی زمین نشستم و شروع کردم به داد زدن از درد قلبم بود یا از درد بدن و شکمم...نمیدونم اما حس میکنم نیاز دارم داد بزنم تا امگام رو حس کنم تا بتونم مغزم رو گول بزنم طوری که انگار بچهی توی شکمم که هنوز قلب هم نداشت رو دارم و اون نمرده
طوری که انگار خونی ازم نمیره
برای همین خندیدم با صدای بلند زدم زیر خنده
~جیمین؟ وای خدای من، سوزی دکتر خبر کنبدون توجه به خانم سو که سعی داشت آرومم کنه خندههام بلند تر شد
+بچمرو کشتن خانم سو، اونا منو نات کردن ولی انکارش کردن
با خنده از جام بلند شدم که پاهام لرزید و افتادم اما با لجبازی دوباره تلاش کردم وبا قدم های لرزون به طرف کمد رفتم و با آرامش درشو باز کردم اما یهو عربدهای زدم و محتویات داخلشو وحشیانه به بیرون پرت کردم
+اون عوضیای آشغال امگام رو نابود کردن، بوی رایحهی شیرین بچم رو حس نمیکنم
با پیدا کردن قیچی باند دور گردنم رو باز کردم و برگشتم طرف خانم سو که خاندان کیم رو داخل اتاق دیدم
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...