بچه ها یه چیز دیگه
راجب اینکه چندتا پارت دیگه مونده مطمئن نیستم من دارم سعی میکنم سریعتر تموم کنم فیکارو و فکر کنم متوجه شدید ولی از ی طرفم نمیخوام که ی جوری آبکی باشه ک وقتتون هدر رفته باشه و تهش رو خیلی مسخره و تند تند تموم کنم
پس سعی میکنم خیلی زود تمومشون کنم ولی ی جوری که وقت باارزشتون هدر نره و نگید که وای تهش چه چرت و سریع جمع شد😂🤦🏾♂️
گربانتان ❤️❤️(جیمین)
خندهای کردم و به ساعت نگاهی انداختم
+اوه تا سه ساعت دیگه با جهکیونگ قرار دارم و هنوز نشستم با این اسکلای فاقد عقل وقتمو هدر میدمدستمو روی شکمم کشیدم، گشنمم هست انگار
آهی کشیدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم
+چنگیزِ آپا یه باکسم باید واست بخرم که یهو داخلکولم له نشی
چنگیز صدایی از خودش درآورد و شروع کرد به بازیگوشی کردن
قهقهه ای زدم و درحالی که زیپ ساکیکه تازه خریده بودم رو میبستم گفتم
+خوشحال شدی نه؟ به هرحال آپات پولدار شده______________________________
+یه تخفیف بده مشتری شیم
مرد نگاه کلافهای بهم انداخت و گفت
~آقا نیم ساعته اومدی اینجا کچلم کردی حالا ازم میخوای کمتر ازت پول بگیرم؟ میدونی این کالسکه پت از بهترین...
دستمو آوردم بالا و گفتم
+باشه بابا خسیس
و پولشو پرت کردم رو میز که طرف نگاه حرصی ای بهم کرد
همون موقع چنگیز توی کولم تکونی خورد که با ملایمت درش آوردم و جلوی چشم متعجب فروشنده گذاشتمش داخل کالسکه و شروع کردم به ذوق کردن
+آخی چقدر بهت میاد عشق آپا
~واسه یه اردک کوچولو کالسکه خریدی؟
چشم غره ای رفتم و گفتم
+خیلیم بچم بزرگه.
فروشنده پوزخندی زد که پشت چشمی نازک کردم و از مغازش اومدم بیرون
+بی ادب فاقد شعوریه همچین چیزی، من از گوگل برداشتم
با صدای زنگ گوشیم ساکم رو با پا بیشتر هول دادم زیر کالسکه و به اسم <عشق آپا شماره دو> نگاه کردم
جهکیونگ بود سریع جواب دادم
+سلام پسر گلم
صدای خنده ی کوتاهش توی گوششم پیچید و بعد صداش که میگفت
◇سلام آپا کجایی؟
نگاهمو به اطراف دادم
+نمیدونم
صداش نگران شد
◇سریع لوکیشن بفرست تا یه راننده بفرستم دنبالت
لبخند گشادی زدم
+ای نور به قبرت بباره پسرم...نه یعنی چیزه...
خندهی بلندی کرد
◇ممنون آپا، سریع بفرست
دست چپم به پیشونیم کوبیدم و گفتم
+آه باشه باشه(عمارت جهکیونگ)
به پشت سرم نگاه کردم که خیالم راحت باشه اون مردک غول پیکر چنگیزم رو سالم میاره، آخه خودم داشتم میاوردم دیگه این نگهبانا چرا یهو جنتلمن میشن
درحالی که زیر لب غرغر میکردم دوباره نگاهم رو به جلو دادم که نگاهم به قاب عکسایی خورد ک روی یه قسمت دیوار جا خوش کرده بود
با قدم های آروم و مستاصل به سمت قابها رفتم
با دیدن خودم کنار یه آقای غریبه و پسر بچهی کوچولو متعجب شدم اما یادم اومد این درواقع پدر جه کیونگه
سرمو کج کردم و با تعجب به صورت خوشحال و مهربون اون شخص زل زدم و به آرومی دستم رو نزدیک صورتش روی عکس بردم تا وقتی که نوک انگشتم به شیشهی سرد قاب خورد
لبخند غمگینی زدم و به آقای جذابی که جهکیونگ شباهت زیادی بهش داشت نگاه کردم
+چقدر همتون خوشحال بودیدبا حس گرمیآغوشی از پشت خشک شدم و دستم رو عقب کشیدم
◇دلم واسشون تنگ شده
لبمو گاز گرفتم و به آروم برگشتم سمتش و به چشماش که با دلتنگی داشت صورتم رو رصد میکرد نگاه کردم
◇و بیشتر دلم واسه تو تنگ شده بود...آپا
روی نوک پام وایسادم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم
+بچهی قشنگم(یک ساعت بعد)
+آره دیگه خلاصه اینطوری شد
جهکیونگ دستی به صورتش کشید و گفت
◇پس میخوای اینجوری انتقام بگیری
سرمو تکون دادم که گفت
◇توقع داشتم دیکاشونو دور گردنشون پاپیون کنی، ازت بعید نبود آپا
اول متعجب بهش نگاه کردم اما کمی بعد صدای قهقهه هام توی عمارت پیچید که باعث شد اونم بخنده
+آ..آره میخواستم همینکارو کنم ولی دلم واسه شوهرای عزیز تر از جونم سوخت
صدای خندههاش بلند تر شد
◇قلبم از این همه عشق اکلیلی شد_____________________________
خمیازهای کشیدم و با غرغر از روی تخت بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم که یهو در به شدت باز شد و جهکیونگ با چشمای گشاد توی چارچوب در ظاهر شد
◇ا..اونا واقعا استوری کردن
دستمو از روی بوتیم که داشتم میخاروندمش برداشتم و به سمت گوشیش که توی دستش بود هجوم بردم که استوریای که داخل پیج شرکت کیم بود خودنمایی کرد
<کیمجیمین متأسفیم>
با عصبانیت خندهای کردم
+همین؟
جهکیونگ با تعجب بهم زل زد
◇یعنی چی که فقط همین؟
+واقعا همین؟ کیم جیمین متاسفیم؟
ناباور لبخندی زد
◇میفهمی چی میگی آپا؟ اونا هیچوقت از این حرکتا نمیزدن حتی تعداد استوری هایی که گذاشتن انگشت شماره
بعد از کمی مکث لبخند گشادی زدم
+اوه پس امگای خاندان کیم رضایتشو اعلام میکنه
و گوشیم رو از روی تخت برداشتم و به کیم زنگ زدم
صدای خستش توی گوشم پیچید
٪بله؟
نیشخندی زدم
+سلام هاربوجی جونم
پوفی کشید که گفتم
+از استوریت راضی نبودم ولی خب چون خیلی عاشقتم قبولش میکنم
٪ویدئو رو پاک کن
نوچی کردم و گفتم
+باشه هاربوجی جون، یکم استراحت کن و منتظر تماس بعدیم باش و از طرف من عشقای زندگیم رو ببوس
و بلند زدم زیر خنده و گوشی رو قطع کردم
نگاهی به سمتی که جهکیونگ بود کردم که دیدم لبخند خبیثی زده
+تو چرا اینجوری دهنتو کج کردی؟
◇آپا جنگ بزرگی در راهه
متعجب سرمو تکون دادم که گفت
٪ یه مهمونی ترتیب دادن که تموم آدمای کله گنده اونجان
اخم ریزی کردم و گفتم
+خب؟
◇تو از طرف من میای و با خاندان کیم ملاقات میکنی ولی اینبار داماد خانوادهی کیم از طرف خانوادهی یون به مهمونی میاد،همینجوری اون استوری همه رو کنجکاو کرده و این اتفاق باعث میشه همه راجب خاندان کیم صحبت کنن اما ایندفعه به ضررشونه
کمی فکر کردم و بعد لبخند بزرگی زدم
+عشق آپایی دیگه به خودم رفتیسلاممم بچه ها متاسفممم بابت تاخیر من سفر بودم و نشد ک خبر بدم بهتون
خلاصه ممنونم از صبوریتون و بریم که دوباره شروع کنیم فعالیتو😂😂 هرچند فقط دوتایم آپ رو نبودم
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...