با حس کردن نفسهای سنگین کسی صورتمو شتاب زده چرخوندم که نوک دماغم با دماغ جونگکوک برخورد کرد
+داداش چرا انقدر از نزدیک شبیه بچمی(اردکش)؟
جونگکوک با حرص ازم دور شد و گفت
_آقا من پشیمون شدم این مردک روانیه بابا حیف رایحم نیست؟
دستمو به کمرم زدم و گفتم
+بیا برو بابا من که خیلی با رایحم دارم حال میکنم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+به به انگار وسط گلخونه وایسادیم توام حال میکنی نه؟
تهیونگکه انگار عصبی شده بود گفت
×اوکی بیا رایحمونو بذاریم روت، بابا کار داریم
نیشخندی زدم و گفتم
+ببین داداش به جون خودت اگر الان بخوای سرتو بکنی تو گردنم بوی پیاز و خامه و پیپیه بچمو حس میکنی الهی بمیرم نمیدونم تو اون برنجاتون چی بود پسرم از صبح سیصد بار دستشویی کرده یه بارش رو من خرابکاری کرد قربونش برم
همشون با یه حالت چندشی بهم نگاه کردن کهگفتم
+حالا بازم اگر دلت میخواد تعارف نکن بیا
و گردنمو به طرفشون گرفتم که تهیونگ با صورت جمع شده گفت
×نه برو حموم اول
با لبخند گنده ای داد زدم
+خانم لی پسرمکجاست؟ میخوایم باهم بریم حموم
صدای سئوک رو شنیدم که میگفت
○چه پسرم پسرمی هم میکنه..مارو به یه اردک فروخت
پوزخندی زدم و گفتم
+جناب کیم؟ اولا من فکر نمیکنم دیگه ما باهم نسبت خاصی داشته باشیم که کسی رو بهتون فروخته باشم و دوما اگر که یه دورانی رو باهم گذرونده بودیم بخاطر این بود که قول داده بودم وگرنه الان احساس آزادی بیشتری دارم
و درحالی که راهمو به طرف محوطه کج میکردم ادامه دادم
+باید از همون اول میاوردمتون اینجا یا پرورشگاه...نباید از همون اول خودمو اذیت میکردم بخاطر دوتا آدم"قدرنشناس"
(بعد از حموم)
اردکمو لای حولهی نرم آبی رنگ گذاشتم و شلوارمو پوشیدم و همزمان شروع کردم به حرف زدن
+چه پسر خوشگلی هستی آپا قربونت بره...عه چرا لباسم نیست؟ وای گاد یادم رفته لباس بیارم؟
سرمو از لای در حموم بردم بیرون
+کسی اینجا نیست؟ آخ
با دردی که توی بدنم پیچید رایحهی قویای توی حموم پیچید
+چه غلطی بکنم اخه
نگاهمو به حولهی زرد رنگم که طرح جوجه داشت، دادم
+خودشه
حولرو دور بدنم پیچیدم و اردکمو هم بغل کردم و به سمت اتاقم دویدم
با رسیدن به اتاقم خودمو توش انداختم و شروع کردم به نفس نفس زدن
بعد از چند لحظه که نفسم نرمال شد اردکمو روی تختم گذاشتم اما با حلقه شدن دستی دور کمرم با بهت برگشتم
+واتدفاک شما دوتا اینجا چه غلطی میکنید؟
جونگکوک که دستش دور کمرم بود با صدای خماری گفت
_اومم، همونکاری که قرار بود انجام بدیم
با حرص هولش دادم که به تهیونگ خورد و دوتاشون سکندری خوردن
+داداش گفتن رایحه بذاری نگفتن که منو بکن...چیز یعنی با من کارهای زشت انجام بدهی
با دیدن نگاه خیرشون رد نگاهشون رو دنبال کردم که به بدنم رسیدم
دادی زدم و سیلیای توی گوش تهیونگ زدم
+مرتیکه سست عنصر به جون همین چنگیز(اردکش..اسم بهتری بلد نبودم:>)به اون کیم میگم که باهمدیگه اید تا هردوتاتونو جلو چشمام سلاخی کنه جگرم خنک شه
هردوشون با بهت بهم زل زدن
_چی گفتی؟
با پوزخند گفتم
+همین که شنیدی
تهیونگ دستی به پیشونیش کشید و گفت
×باشه باشه فقط رایحمونو میذاریم و میریم
و هردوشون اومدن نزدیکم و سرشونو توی گردنم فرو کردن
دستاشون دور کمرم پیچیده شده بود و رسما بین دوتاشون گیر کرده بودم
کمی بعد بوی شکلات تلخ، قهوه و گل رز توی اتاق پیچید، ناخداگاه بدنم شل شد و اگر دستاشون دور بدنم پیچیده نشده بود قطعا باید منو با کاردک از کف زمین جمع میکردن
توی خلسه بودم اما با کاری که کردن ناخداگاه چشمام گرد شد و داد زدم
+کونتونو بچسبید و فرار کنید چون با دمپایی ابریم کبودتون میکنمبچه ها چنگیزهستن لطفا کراش نزنید جیمین خیلی رو پسرش حساسه
خب سلام
میدونم پارت کوتاهه و خب چونک ادامه پارت دیشبه هرچند امروز خیلی حالم بد بود و اینا اما چون قول داده بودم بهتون:>
و یه چیزی بچهها یه سریاتون میخواید تند تند پارت بذارم
از این تند تند تر؟:) این خیلی خوشحال کنندست که فیکامو دوست دارید و میخواید تند تند پارت بذارم
اما خب بچهها واقعا دوبار درهفته خوب نیست؟ من اگر برم سرکار و اینا میشه یه پارت در هفته:))
به هرحال بعضیا مدرسه دارن و منم که فعلا بیکار بودم و الانم احتمالا چندوقت دیگه برم سرکار..اما خب تمام تلاشمو میکنم که طبق همین روال پیش ببرم(دوپارت در هفته)اما خب بازم بستگی به شرایطم داره
سووو خیلی ممنونم بابت حمایتاتون و امشبم نمیتونستم پارت بذارم اما کامنتاتونو خوندم و انرژی گرفتم و پارت رو نوشتم:>>
جرفام خیلی طولانی شد متاسفم خیلی لابتون دارمم
اگرر تونستم و حالم خوب بود فردا هم پارت میذارم( تاکید روی اگر)
امشب نمیتونم کامتاتونو جواب بدم اما حتما میخونمشون^-^
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...