=به ماهم سوپ بده
با چشمای ریز شده به نامجون که این حرفو زده بود نگاه کردم و گفتم
+دستور ندهها الان قدرت دست منه حواست باشه تازه باید دستمو هم ببوسید رایحم آرومتون کرده
و با افتخار لبخند زدم اما با صدای هوسوک لبخندم خشک شد
&نه بچه جون ما انقدرام انرژیمون کم نیست که نتونیم یه امگارو بکشیم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+که اینطور پس خودت پاشو سوپتو گرم کن
و بدون توجه به قیافه بهتزدش یه کاسه سوپ رو گذاشتم روی میز و سینی رو برداشتم و به طرف ماکروفر رفتم
&وات؟
پوزخندی زدم و گفتم
+پاشو دیگه منبع انرژی
حالا که همه سوپارو گرم کرده بودم دونه دونه روی عسلی کنار میزشون گذاشتم البته بجز جیهوپ
وقتی دید خیلی جدیم با حرص خواست بلند شه اما چون بدنش ضعیف شده بود داشت میفتاد که دستشو گرفتم
+بفرما منکه میگم بدبختی
و بعد کمکش کردم تا دوباره روی تخت دراز بکشه
+میدونم غرورت اجازه نمیدی بگی بهت سوپ بدم چون داری از گشنگی میمیری اما خب چون من مهربونم خودم بهت سوپ میدم بدبخت
و بعد غذاشو گرم کردم با لبخند گنده ای رو به صورت حرصیش گفتم
+تشکر لازم نیست اما بعدا دوبار باید دستمو ببوسی
و بعد صندلی ای رو دقیق رأس تختاشون و رو بهشون گذاشتم و بعد ظرف پیتزامو برداشتم و روی صندلی نشستم و درحالی که به قیافههاشون نگاه میکردم با ولع به تیکههای پیتزام گاز میزدم
+دلتون نخوادا اما خیلی خوشمزست حتی وقتی مزهی گوشت توی دهنم حس میشه و پنیرش...
گازی از پیتزا زدم و پیتزارو از دهنم دور کردم تا کشسانی پنیرشو ببینن
+خصادیحشنکزد
با دیدن قیافههای گیجشون محتوای دهنمو قورت دادم و گفتم
+ببخشید...پنیرشم که خیلی کش میاد
با صدای جونگکوک ساکت شدم
_میشه خفه شی؟
با ترحم گفتم
+آخی آخی گشنت شد؟ سوپتو بخور بچه
شوگا خواست کاسهی کنارشو به سمتم پرتاب کنه اما با صدای نامجون متوقف شد
=بسه
# تورو خدا بذار اینو بزنم تو سرش فقط همین یه کاسه
جین که تا الان ساکت بود صداش دراومد
÷ هیچ خدمتکار دیگهای بجز این نبود؟
با حرص گفتم
+همینو بگو این کیم مگه دست از سر من برمیداره مرتیکه اسکل الان نمیدونم لانا داره چیکار میکنه از فضولی دارم میمیرم تازه میگه(صورتمو کج کردم و صدامو شبیه کیم کردم) ترجیحا اونجا بخواب
بعد با لودگی گفتم
+بابا من خودتو بزور تحمل میکنم چه برسه به هشت نفر آدم که نوههاتم هستن اه اه
با دیدن قیافههاشون دستمو محکم به پیشونیم کوبیدم
+اوه حواسم نبود شما اینجایید حالا بیخیال بهتره لباسمو عوض کنم بشینیم فیلم ببینیم
و بعد سمت در رفتم و چمدونمو که خدمتکارا پشت در گذاشته بودن رو برداشتم
+راستی همونی که درازی اوه گندههم هستی...اسمت چی بود؟ آها نامجون؟ من تیشرتتو برداشتم پاره کردم خدایی جنسش خیلی خوب بود مگه پاره میشد خیلی زور زدم تا تیکه تیکه شد
و شروع کردم به گشتن توی چمدونم
=کدومو؟ کدوم تیشرتم؟
با دیدن لباس مورد نظرم لبخند گنده ای زدم و به طرف حموم رفتم
+بابا همونی که مشکی بود ای بابا همین گوشه افتاده بود یادت اومد؟
و رفتم داخل حموم و شروع کردم به عوض کردن لباسم اما صداشون میومد
=توروخدا بذارید اینو خفه کنم فوقش پدربزرگ شلاق میزنه دیگه
خندهای کردم
+هنوز مونده خاندان کیم، پارک جیمین قراره همتونو راهی تیمارستان کنه
با نیشخند از حموم بیرون رفتم که صدای هانول تویگوشم پیچید
●با شلوارگلگلی؟ جدی ای؟استایل جذاب جناب پلرک
چشمامو با آرامش بستم و گفتم
+یه باد خنکی میاد و میره از این شلوار که خدا میدونه
بعد چشمامو باز کردم و گفتم
+پاشید، پاشید میخوایم تختارو بهم بچسبونیم
همشون اعتراض کردن اما وقتی دیدن دارم خیلی غرغر میکنم برای سلامت روانشونم که شده با همون یه ذره انرژی برگشته شده به بدنشون کمک کردن تا تختارو بچسبونیم
با خوشحالی فلشم که طرح پیپی بود رو برداشتم و دادم به جین که هنوز وایساده بودفلش جذاب جناب پارک
+اینو بزن به تلویزیون من قدم نمیرسه
و بعد هویج و چندتا میوه رو گذاشتم جلوشون روی تخت و پاپ کورن و چیپس و پفک خودمو هم بغل کردم و خودمو انداختم بینشون روی تخت نگاه غمگینشونو قشنگ حس میکردم
+کنترل رو بده به من ببینم
جین پوکر بهم نگاه کرد و کنترل رو طرفم انداخت و کنار نامجون نشست، من دقیقا بین تهیونگ و جونگکوک بودم
+شرمندم اگر بینتون فاصله انداختم
با نگاهشون فهمیدم سوتی دادم برای همین گفتم
+چیزه با خودمم...خب حالا قراره یه فیلم خیلی قشنگ بذارم
و کنترل رو به طرف تلویزیون گرفتن و باب اسفنجی رو پلی کردم و با ذوق با آهنگش خوندم
+اوو میاد پیشتون با خوشحالی باب اسفنجی پر می...
با دیدن نگاهشون فهمیدم که کارایی که توی تنهایی انجام میدم رو نباید جلوی جمع انجام بدم حتی اینکه یه زمانی پیش هانول و سئوک ابهتی داشتم و اینکارارو نصف شبا توی اتاقم انجام میدادم
برای همین جدی شدم و گفتم
+اشتباه شد هاها
و فیلم ترسناکی که خیلی وقت پیش دانلود کرده بودم رو پلی کردم
اما هنوز نگاهشونو روی خودم حس میکردم
+میدونم خیلی جذابم اما به تلویزیون نگاه کنیدبفرمایید حامی بقولید:>
خب بچهها من جدا ازتون ممنونم بابت پیامای قشنگتون
پاک کردن اشک شوق-
من واقعا نمیدانم چی بگم از اینکه فیکامو خوشحال میکنید و فیکام بهم میگن که خیلی دوستتون دارن(وقتی نویسنده گل میکشه:))
و خب میدونمپارت کوتاهه اما بپذیرید😂🙏همهی توانم سر نحسی رفت
قول میدم پشیمونتون نکنم از اینکه واسه فیکام وقت میذارید
نمیدونم چرا جیمین فیکم یهو اینجوری شد😐🤣بچم از دست رفته خودمم نمیدونم دارم باهاش چیکار میکنم انشالله درپارتای بعد سعی میکنم جدی تر کنم این بچرو
مثلا فیکم انگست بود
نظرتون راجب به چوخ دادن دوبارهی خاندان کیم چیه؟ حس میکنمجیمین زیادی آروم بوده تو این دوتا پارت..و اینکه قراره با لانا یه کارایی بکنه...میخوایم کیم رو..؟؟؟؟؟؟
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...