قولنج گردنمو شکوندم و با حرص از پنجره به کیم و خاندان دیوانش زل زدم که داشتن میرفتن زیرزمین برای ورزش، لعنت بهش مرتیکه یه مرخصي خواستم انقدر جلوی جمع باهام بد حرف زد که ضایع شدم پدرتو میارمجلوی چشمت کیم
با لبخند خبیثی زدم و به لیوان شربت آلبالوهایی که توشون رنگ قرمز ریخته بودم زل زدم اما با حس اینکه خیلی کمه یه پارچ هم گذاشتم کنار لیوانا
+از فردا اعلامیه میزنن خاندان کیمبمرده
و بلند بلند زدم زیر خنده اما با دیدن نگاه متاسف خدمتکارای دیگه خندمو خوردم و نیشمو تا جایی که میتونستم باز کردم اما با صدای همهمهای سینی رو برداشتم و به طرف خاندان کیمکه از ورزش اومده بودن رفتم
آخی اگر بفهمن آخرین ورزش زندگیشون بوده چی؟ یعنی به سئوک و هانولم بدم؟ آره میدم اگر الهه ماه بخواد زنده میمونن
همشون با دیدن منکه با نیش باز داشتم شربت میبردم وایسادن و درحالی که برق خوشحالی از چهرشونپیدا بود منتظر شربت خنک بودن اما خب نمیدونستن دست کمی از شربت شهادت نداره اینا
خلاصه قدمهام رو تند تر کردم اما نمیدونم چیشد و پام به کجا گیر کرد که سکندری خوردم و باعث شد سینی و پارچ از دستم رها بشه و به طرف خاندان منتظر کیم بیفته
همچیز توی چندلحظه اتفاق افتاد و بعد از اون صدای تقی توی سالن پیچید که صدای برخورد سینی به کلهی کیم بود و پارچ هم روی کلهی پسر بزرگ کیم افتاده بود و بدون استثنا همشون رنگی شده بودن
لبمو گاز گرفتم و گوشهی لباسمو توی مشتم فشار دادم
کیمکه انگار تازه به خودش اومده بود دستشو روی کبودی روی پیشونیش که باد هم کرده بود گذاشت و چشماشو بست و کمی بعد صدای داد کیم باعث شد لرزی به تنم بیفته و هجومنگهبانا و خدمتکارا به سالن و صدای همهمه
آروم نگاهمو بهشون دادم و سعی کردم به قیافه هاشون نخندم آخه همشون با رنگ قرمز، رنگ شده بودن و پاک شدن این رنگا فقط با کندن یه لایه از پوست امکانپذیر بود
٪پارک فاکینگجیمین از تو و دست و پا چلفتی بودنت حالم بهم میخوره تا سه روز از عمارت گممیشی بیرون چون اصلا نمیخوام ریخت نحستو ببینم و بعد از سه روز برمیگردی تا مجازات بشی اما اگر نیای هرجا باشی پیدات میکنم و میکشمت
تمام تلاشمو کردم تاجلوی نیشمو که داشت باز میشد که رو بگیرم خداروشکر بدون اینکه قتل عام انجام بدم نقشم عملی شد
بعد از این حرفش گذاشت رفت و بعد پسراش رفتن اما نگاه خشمگین نوه هاش باعث شد کمی معذب بشم
+اهم چیزی شده؟
حتی هانول و سئوکم داشتن با نگاهشون تیر پرتاب میکردن اخه گناه من چیه خب؟ بده میخوام نجاتتون بدم بی لیاقتا چشمامو بستم و به اون لحظه که کیم و خاندانش دارن دستامو ماچ میکنن و منم دست به سرشون میکشم باعث شد دلم گیلی ویلی بشه آخ چقدر حال میده سلطنت به خاندان کیم
توی رویاهام غرق بودم اما با حس کردن رایحههای تلخ مختلف دستمو روی سرم گذاشتم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم
+هی هی بس کنید
اما انگار نمیخواستن رایحشونو کنترل کنن و داشتن از امگا بودن من سواستفاده میکردن با صدای داد کیم با چشمای خمار از دردم بهش نگاه کردم
٪رایحهی کوفتیتونو کنترل کنید مگه بهتون یاد ندادم اینارو؟ همتون گمشید برید این کثافط روی بدنتونو تمیز کنید. البته اگر تمیز بشه
همشون همزمان چشمی گفتن و با نگاه تندی که به من کردن رفتن
کمی نشستم روی زمین تا سردردم خوب بشه
+چقدر جنتلمنی تو کیم ولی چی میشد اگر برای لاناهم خوب بودی
__________________________
درحالی که داشتم خیلی عجیب میرقصیدم و به طرف در خروجی عمارت میرفتم خوندم
+شب شد و پر ستاره چشمک بزن دوباره بیا باهم ورزش کنیم ماهی اوزون برون ماهی قزل آلا آها آها
یه چرخی زدم که نگاهم به چشمای گرد نه نفر که شامل نوههای کیم و خود کیم میشد خورد هول زده خندهای کردم و گفتم
+هه هه هه هه خیلی ناراحتم از اینکه منو از اینجا بیرون میکنید هه هه
٪پارک الان که فکرشو میکنم چهار روز اصلا چهار کیلومتری عمارت پیدات نشهخب سلام علیکم
جیمین زنده موند بچه ها ولی بنظر میاد خاندان کیم به گوجه رفته باشن🤣انشالله که میتونن با کندن یه لایه از پوستشون رنگ رو پاک کنن
این پارت رو ادامهی پارت قبل درنظر بگیرید...
بچهها جدی هروقت کامنتا و ووت هاتونو میبینم انرژی میگیرم ممنون از خیلیاتون که همیشه کامنتای خوبی میذارید و راجب داستان نظر میدید:>
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...