با تعجب نگاهمو به چشماش دادم آثاری از شوخی ببینم اما خیلی جدی با امیدواری بهم زل زده بود
+داری شوخی میکنی؟
بادش خوابید و دستی به موهاش کشید
◇معلومه که نه جیمین شی
با اخم ریزی گفتم
+بقیه چی؟ عموت و ...
پرید وسط حرفم و سریع گفت
◇راستش وقتی بی تابی و یکم...یکم خوشحالیم رو دیدن خودشون پیشنهاد دادن تا باهات صحبت کنم، گفتن اگر دلت آروم میگیره با جیمین شی صحبت کن
با کمی تعجب به چشماش که ناامیدی و دلتنگی رو فریاد میزد زل زدم دقیقا مثل زمانی شده بود که هانول و سئوک ترکم کرده بودن و من با عکسا و رایحهی کمرنگ روی تختشون میخوابیدم و دیگه از اومدنشون ناامید شده بودم
◇میدونم شاید بنظرت مسخره باشه درخواستم ول...
+قبوله
با تعجب و صدای بلند گفت
◇چی؟
آهی کشیدم و گفتم
+میدونی چیه من واقعا شبیه آپاتم پس..پس اشکال نداره اگر بهم بگی آپا بجای هیونگ
و بعد لبخندی زدم و دستمو بین موهاش کشیدم
+واسم مثل چنگیز میمونی
با این حرفم لبخند گنده و ذوق زدش محوشد
◇تو یه بچه داری؟
شونموبالا انداختم و با خنده گفتم
+آره میشه گفت، بعدا بهت توضیح میدم
و لبخندی زدم که گفت
◇ممنونم آ..پا
دستشو گرفتم و کشیدمش طرف ویلا
+بیا بریم از گشنگی تلف شدم
خندهی ریزی کرد و قدم هاش رو باهام هماهنگ کردبعد از خوردن ناهار روی کاناپه لش کردم و دستمو به شکمم کشیدم
+آخ آشپزای اینجا بدرد نمیخورن، آشپز فقط خودم و خانم سو
با صدای جهکیونگ بیخیال غرغر کردن شدم
◇آپا میش بیای اینجا؟
زیر لب فحشی دادم و به زور از جام بلند شدم و خودمو به طرف سالن کشوندم که جهکیونگ با دیدنم به طرفم اومد و دستم رو گرفت و گفت
◇عام...همتون داستان آپام رو میدونید و حتما میدونید که چقدر دوستش داشتم و شباهت عجیبی به جیمین شی داشت
مکثی کرد و بعد محکم تر دستمو فشار داد
◇با اجازهی همتون از جیمین شی درخواست کردم که آپام باشه و...و اون قبول کرد و از امروز میتونم آپام صداش کنم
و لبخند بزرگی زد و با خوشحالی گفت
◇و من الان خوشحال ترین آدم این جمع هستم
و بعد خم شد و یهویی لپم رو بوسید
بقیه شروع کردن به دست زدن بجز کیم و خاندانش
لبخند بزرگی زدم و به جهکیونگ زل زدم اما صدای کیم باعث شد نگاهم رو به اون بدم
٪ما هیچ مخالفتی نداریم و به خواستتون احترام میذاریم
دوباره بقیه به آروم دست زدن که جهکیونگ تعظیمی کرد و بعد من رو توی آغوشش کشید و رایحم رو بو کشید
◇ممنونم آپا____________________________
بعد از کلی حرف زدن با جهکیونگتصمیمگرفتم بلاخره به اتاقم با تهکوک برم و کمی استراحت کنم چون اینجا خبری از قوانین مسخره نبود
زیر لب آهنگ موردعلاقم رو میخوندم که دستم کشیده شد، با بهت هینیگفتم ک داخل اتاقی پرت شدم
+وات د فاک..هانول؟ سئوک؟ این چه مسخره بازی ایه
یهو هردو با بغض بهم خیره شدن
●چرا اجازه دادی بهت بگه آپا؟مگه فقط ما نمیگفتیمبهت آپا؟
سئوک دستشو روی گونمکشید و با بغض لب زد
○چطور رد بوس مزخرفش رو از روی صورتت پاک کنم؟
با بهت قدمی به عقب برداشتم
+چتونه شما؟
هانول دستمو کشید و منو روی تخت نشوند
●بهش بگو که بهت نگه آپا
سئوک سرشو توی گردنم فرو کرد
○تو آپای هیچکس نیستی مگه نه؟
هانول دقیقا جایی رو که جهکیونگ بوسیده بود رو بوسید و گفت
●رایحت آپا، رایحت کدئینمه
خشک شده به دستم که توی دستای کشیدهی سئوک بود نگاه کردم اون بهمگفت آپا؟ حسودیشون شده؟
سئوک با نرمی پشت دستم رو بوسید و با چشمای گرد و اشکیش بهم زل زد
○میدونیم ازمون متنفری، میدونیم چقدر بدیم ولی...ولی حق داشتیم اگر پیشت نموندیم
درسته! داشتم نرم میشدم، قلبم داشت پر از شکوفههای گیلاس میشد راستش فکر میکردم قراره بلاخره از ته دل بخندم ولی...ولی بعد از این حرفش فهمیدم اونا فقط بخاطر آلفا بودنشون نسبت به جهکیونگ حساس شدن
لبمو گاز گرفتم با بغضی که داشت خفممیکرد گفتم
+اره ازتون متنفرم پس...پس دیگه دور و اطرافم نچرخید
و با سرعت اتاقشون رو ترک کردم و به اتاق خودمو تهکوک پناه بردم خداروشکر نبودن برای همین خودمو روی تخت انداختم و با صدای بلندی بغضم شکست و اشکام تند تند روی بالشت میریخت راستش دیگه اهمیتی نداشت کسی قراره ناراحتیم رو ببینه(راوی)
صدای گریههای بلندجیمین نه تنها فضای اتاق خودش رو پر کرده بود بلکه حتی به اتاق کیم بزرگ هم میرسید
کیم، نوههاش و لانا که به تازگی به جزیره ججو رسیده بود داخل اتاق جمع شده بودند تا راجب جاسوس جدیدی که داشت زیادی باعث پسرفتشون میشد حرف بزنن اما یکدفعه صدای گریه های غمیگن جیمین تو اتاق پیچید
اول همه سکوت کردن، اما خب یاد گرفته بودن راجب اینجور چیزا حرف نزنن و بی اهمیت به کارشون برسن اما رایحهی غمگین گل رز چیزی نبود که بشه نادیدش گرفت
هیچکدوم نمیتونستن باور کنن که جیمینی که بیخیال و شیطونه انقدر دردناک گریه کنه.بعد از نیم ساعت طاقت فرسا تهکوک به سمت اتاقشون راه افتادن، دروغ بود اگر میگفتن که کنجکاو و ناراحت نیستن به هرحال اون پیوندی که بینشون بود باعث میشد هنگام ناراحتی جیمین کمی آشفته باشن
وقتی وارد اتاق شدن با امگای مظلومی که بعد از گریههای زیاد به آرومی خوابیده بود مواجه شدن ولی...ولی چرا انگار نمیخواستن اون امگارو اینجوری ببینن؟ چرا قلبشون انقدر بی قراری میگرد؟______________________________
(جیمین)
با ترس به کیم که با عصبانیت بازوم رو به سمت ون میکشید زل زدم
+چیکار میکنی؟چرا داریم میریم مگه قرار نبود چمدروز بمونیم؟ من که کاری نکر...
با دادی که کیم زد دهنمو بستم
٪دهنتو ببند
منو داخل ون پرت کرد و سر راننده داد زد
٪با سریعترین حرکت ممکن برو عمارت
بقیه که از قبل سوار شده بودن با نگاه های ترسناکی بهم زل زده بودن و من دقیقا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده فقط از این مطمئن بودم که این اتفاق خوشایندی نیستسلام
و حامی انگست میشود:)
سلام بچه ها من یکم حال روحیم اوکی نیست و نفهمیدم دقیقا چی نوشتم
امیدوارم به هرحال خوشتون بیاد و اگر عیبی دیدید متاسفم
ممنون بابت صبوریتون
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...