برای اومدن به چنل تلگرام به آیدیم داخل تل
Poke_r833 پیام بدید ^-^(شب)
با پوزخند قرصهارو داخل غذاها ریختم و با صدای بلند گفتم
+خانم سو منبرای کل عمارت غذا درست کردم
خانم سو با لبخند دستشو روی سرم کشید
~ممنونم عزیزم ولی نباید خودتو اذیت میکردی
چشمکی زدم و گفتم
+بابت زحمت هایی که واسم کشیدید تو این مدت ممنونم
کمی با خانم سو حرف زدم و بعد ظرفای غذارو چیدیم و بعد بین خدمتکارا هم غذا پخش کردیم
~جیمین عزیزم تو نمیخوری؟
دستمو توی هوا تکون دادم
+نه ممنونم خانم سو راستش قبل از آوردن غذا یکم ناخونک زدم
با خنده سرشو تکون دادیک ساعت از صرف شام گذشته بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید لبمو گاز گرفتم و از اتاق اومدم بیرون و به سمت سالن رفتم
با دیدن خاندان کیم و خدمتکارا که گوشه کنار عمارت خواب رفته بودن نیشخندی زدم و یکی از ابروهام رو بالا انداختم
+عمارت دست کیم جیمینه
و قهقهه ای زدم و بعد درحالی که زیر لب آهنگی رو زمزمه میکردم به سمت اتاق تهکوک رفتم و جلوی کمدشون وایسادم و شروع به زیر و رو کردنش کردم
بعد از چنددقیقه که به چیزهای مورد نظرم رسیدم نیشخندی زدم و کاغذها رو توی کوله پشتیم چپوندمبعد از اون کوله پشتیم رو روی شونم انداختم و آدامسی که از میز تهیونگ برداشته بودم رو توی دهنم انداختم و با صدا جویدمش
در اتاق کیم رو باز کردم و نگاهم رو دور اتاقش چرخوندم که کیف سامسونتش رو روی میز دیدم
ابروهام رو بالا انداختم
+عجیبه اینو گذاشته اینجا
شونمو بالا انداختم و کیف رو به سمت خودم کشوندم
خداروشکر بخاطر کنجکاویهام دقیقا عین جاسوسها تونسته بودم از خیلی چیزها سردر بیارم مثل رمز این کیف که توی لیموزین یاد گرفتمش
لبمو گاز گرفتم و رمز رو وارد کردم...تق اوکی درست بودکیف رو زیر و رو کردم ک تونستم مقدار زیادی پول و مدارک مورد نیازم رو پیدا کنم با لبخند بزرگی اینارو هم توی کولم چپوندم و وسایل مورد نیازم رو هم برداشتم و به سمت در عمارت راه افتادم
اما وقتی از سالن میگذشتم نگاهم به تهکوک و سئوک و هانول خورد اگر تهکوک استایل و اندازهی بدنشون با هانول و سئوک فرق نداشت هیچجوره با چشمای بسته قابل تشخیص نبودن
پوفی کردم لبمو گاز گرفتم و بعد ازکمی مکث به سمتشون رفتم و گونهی سئوک، پیشونی هانول و لبهای تهکوک رو بوسهی کوتاهی گذاشتم
+امیدوارم هیچوقت نبینمتوننگاهی به ساعتم کردم و راهم رو به طرف اتاقک کوچیکی که توی حیاط واسه چنگیز گرفته بودن کج کردم و با دلتنگی گفتم
+چنگیزِ آپا؟
صدای تق تقی از پشت سرم اومد که با نیش باز برگشتم و دقیقا همون موقع جسم کوچیکی رو توی آغوشم حس کردم
+سلام پسرم دلم واست تنگ شده بود
کمی که با چنگیز لاس زدم یادم اومد توی چه موقعتی هستم برای همین سریع گذاشتمش توی کوله پشتیم و به سمت در رفتمدرسته که از خاندان کیم متنفر بودم اما خب تهش هنوز من پارک جیمین بودم و دلم نمیومد اونا بدبخت شن برای همین به نگهبانا قرص خوابآور نداده بودم
+سلام
نگران با خوشروئی در رو باز کرد
'جناب کیم حالتون خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم
+ممنونم آقای سو
خواستم از کنارش رد بشم که یه چیزی یادم اومد
+راستی اگر کیم بزرگ ازتون پرسیدن که من کجا رفتم بگید که رفته واست دنبال قبر
و بدون توجه به قیافه بهتزدش به سمت خیابون رفتمبا سوزش گردنم ایستادم و دستم رو روش گذاشتم ولی بعد از چندلحظه اوکی شد و باز به راهم ادامه دادم
به لطف قرصهای قوی و رایحه تهکوک حالم خیلی خوب بود و درد زیادی نداشتم پوزخندی زدم، خودشون درد میدن و بعد سعی میکنن خوبش کنن
آهی کشیدم
+خب کجا بریم؟
کمی فکر کردم و بعد کلاه لبه دارم رو روی سرم گذاشتم و برای اولین تاکسی دستم رو تکون دادم________________________________
با خوشنودی خودم رو روی تخت انداختم و با صدای بلند آخی گفتم
+آخ چقدر حال کردم
چشمم رو به طرف چنگیز چرخوندم
+امروز که اومدیم هتل ولی انقدر پول دزدیدم که راحت میتونیم خونه اجاره کنیم
نگاهم رو به سقف دادم
+کلی مدرک ازشون دزدیدم و قراره اخاذی کنم ازشون، اگر دادن که هیچ ندادن همونطور که خودشون میگفتن مدارکشون رو میفروشم به دشمناشون
لبم رو گاز گرفتم و لب زدم
+راستشو بخوای دیگه نمیخوام ببینمشون حتی اون چهارنفر رو
نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو کنترل کنم
+سئوک و هانول احساساتم رو نابود کردن و تهکوک امگام رو، (پوزخند)مارک گذاشتن روم اونم بدون اجازهی خودم
با حرص دستم رو توی موهام کشیدم
+لعنت بهشونبا صدای زنگ گوشیم سریع حالت صورتم عوض شد و به جای اخم، لبخند بزرگی روی صورتم نقش بست
+آخی احمقا از خواب بیدار شدن
به صفحه گوشیم نگاه کردم
کیم بود انگار فهمیده بود کیم جیمین قراره نابودش کنع
+از آخرین لحظات خوش زندگیت استفاده کن کیم چون قراره یه کاری کنم تو و خاندانت به پاهام بیفتید تا یکم بهتون رحم کنم👇🏽❌️👇🏽👇🏽👇🏽❌️👇🏽👇🏽👇🏽❌️👇🏽👇🏽👇🏽❌️👇🏽👇🏽👇🏽❌️👇🏽👇🏽
این موضوع جدا منو اذیت میکنه که ب جای انرژی فقط راجب اینک پارت بیشتر بذارم
چرا دیر میذارم یا کم میذارم حرف میزنید:>اصلا آدم میخوره تو ذوقش متن عوس رو هم بخونید ممنونم:]
STAI LEGGENDO
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...