٪میفرستمت آمریکا..یا اصلا هرکشوری که خواستی و تمام خرجتو میدم
لبخندی زدم و گفتم
+قبوله
کیم با تعجب گفت
٪چی گفتی؟
شونمو بالا انداختم
+قبوله فقط یک ساعت دیگه میام تا راجبش درست حرف بزنیم الان خستم
و بدون توجه به چهره متعجبشون رفتم داخل اتاقم و در رو قفل کردم
چنگیز رو آزاد کردم و خودمو روی تخت انداختم بنظرم بهترین کار همین بود
سئوک و هانول اهمیتی بهم نمیدن انگار نبودنم براشون بهتره حتی تا همین الانشم کاری کردم که سختگیری های کیم کمتر بشن پس میشه گفت تقریبا کارم اینجا تموم شده
لبخند تلخی زدم، دلم قرار بود کلی برای پسرا تنگ شه اما انگار نبود من خیلی بهتره براشون پس حداقل میتونم به این بهونه از کشور برم و ازشون دور بشم و زندگی جدیدی رو داشته باشم
قطعا قرار نبود تهیونگ و کوک بهم آسیب بزنن و قطعا از اینکه میتونن باهم ازدواج کنن هم خوشحالن
آهی کشیدم و چشمام رو بستم+من نمیدونم یه عروسی خوب باید بگیری چشم همه دربیاد
کیم با کلافگی گفت
٪اخه چه فایده ای داره
شونمو بالا انداختم
+نمیدونم والا اها چنگیزم ساقدوشمه
کیم آهی کشید و چشماشو بست
٪یه لحظه جدی باش
نگاهی بهش انداختم
+باشه دلم سوخت، شرط اولم اینه که من دیگه خدمتکار نمیشم بعد از عروسی با این دوتا، دومین شرطم اینه که این دونفر نزدیکم نشن، سومین شرطم اینه که منو هم جز خاندان کیم بدونید تا وقتی که همسر این دوتا خیارم هرچند که خودم خوشم نمیاد از خاندان بی درو پیکرتون
با چشمای ریز شده گفت
٪چه تقشه ای داری پارک
شونمو بالا انداختم و گفتم
+اوکی پس من ازدواج نمیکنم حالا آبروی من میره یا شما؟ من ضرر میکنم یا شما؟
کیمپیشونیش رو ماساژ داد و گفت
+همه رازی هستید؟
هانول خواست حرفی بزنه ک کیم گفت
٪اخر این هفته یعنی سه روز دیگه عروسی برگذار میشه و تو پارک هرچند که اصلا لازم نیست اما چون میدونم تو قراره بدبختمون کنی لباس و حلقههارو سفارش بده
و با آرامش بلند شد و رفت
نگاهی به نوهها و بچههای کیمکردم و با نیش باز گفتم
+چه حسی دارید که دارم جفت پا میام تو خاندانتون؟ حتما خوشحالید، میدونم میدونم
تنها حسی که از نگاهشون دریافت کردم عجز و ناتوانی بود
اگر میدونستم انقدر ناتوانن در برابر من و من رو دوست دارن که زودتر بهشون ملحق میشدم
عین سلبریتی ها نیشخندی زدم و به طرف اتاقم رفتم
+خیلی دوستت دارم اتاق جون اما دارم میرم تو یه اتاق خوشگل تر هاها
با صدای در نگاهم رو از تختمگرفتم و به به چشمهای قرمز سئوک زل زدم
+چیه؟
○چرا اینکارو میکنی؟ احمقی؟
چشمامو توی کاسه چرخوندم
+شما دوتا باز پیداتون شد که گیر بدید بهم؟
هانول با حرص گفت
●تمام این سالهارو بخاطر ما ازدواج نکردی حالا داری با پسر عموهامون ازدواج میکنی؟
با اخم گفتم
+اولا این یه ازدواج واقعی نیست دوما مگه چی میشه با اونا ازدواج کنیم؟
سئوک با صدای کنترل شده ای گفت
○آبروی خانوادگیمون میره
باداد گفتم
+میدونید حتی یه ذره هم لیاقت ندارید که کسی دوستتون داشته باشه، واسه خودم متاسفم که تموم این سالها زندگیم و جوونیم رو بخاطر شما حروم کردم اما دیگه شمارو به حال خودتون ول میکنم و آره درست حدس زدید قراره از این موقعیت استفاده کنم و پول بابابزرگتونو بالا بکشم و برم آمریکا یه زندگی خوب بسازم واسه خودم اونم بدون شما
و هولشون دادم بیرون اتاق و درو بستم
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...