جانگ عینکشو درآورد و روی میزگذاشت و چشماشو مالید:
¥کیم جائه واقعا خوشحال بود اما وقتی خواست شروع کنه به قوانین سختگیرانش برای نوههاش یوجین و یورام معترض شدن و بعد از اینکه چندروز با کیمجائه بحث کردن اون عمارت بزرگ که همهی خاندان توش زندگی میکردن رو ترک کردن و هنونطور که تو میدونی چندسال بعد وقتی پسراشون ۷ سالشون بود و با عشق بزرگ شده بودن یه فاجعه رخ داد اون خونه منفجر شد و آتیش گرفت همچیز سوخت ولی یورام که داشته توی حیاط با پسرا بازی میکرده تونسته اونارو بغل کنه تا آسیبی نبینن که همونموقع تو میرسی و دقیقا نمیدونم یورام چی درونت دید که پسراشو سپرد به تو نکتهی جالب اینه که اون دوتا آلفا چندروز قبل از این اتفاق به من یه وصیتنامه داده بودن اینکه اموالشون میشه برای هرکسی که بعد از مرگشون از پسرا مراقبت میکنه تا برای آسایش پسرا استفاده کنه نمیدونم از کجا حس کرده بودن که شاید بمیرن یادمه وقتی بهت گفتم قبول نکردی و قول دادی ازشون به خوبی مراقبت کنی و واقعا موفق بودی بعد از مرگ اونا کیم دستور داد قاتلین خانوادهی پسراشو پیدا کنن و بعد از اون قوانین خونه یکم از اون حالت سختگیرانه در اومد اما خب بازم قوانین وجود داشت قاتلین پیدا شدن و اون کسی نبود جز رقیب چندساله ی کیم که اعدام شد اما نمیدونم چرا میخواد بگه تو برای اون کار میکردی و نقششون رو تو اجرا کردی
نمیدونستم چی بگم زبونم بدجور گرفته بود بهت زده و گیج بودم:
+آق..آقای جانگچرا پسرا یادشون نبود خانوادشونو؟
¥موج انفجار(کاملا بی منطق ساختهی ذهن خرابِ نویسنده)
+بنظرتون اونا الان راحتن؟ اذیت میشن؟ چرا انقدر زود ترکم کردن؟ حتی براشون اهمیت نداشت من ۱۳ سال بزرگشون کردم انقدر هم باهاشون مثل هیونگ واقعی بودم که حتی متوجه نشدن من هیونگ واقعیشون نیستم؟
وکیل لبشو با زبونش خیس کرد و گفت:
¥جیمین ببین اونا یهویی فهمیدن تمام وقتایی که توی یه زندگی متوسط رو به پایین زندگی میکردن میتونستن پولدار باشن و حتی اینکه خانوادشونو چجوری از دست دادن... معلومه به تو مشکوک میشن پدرای اونا جزو پولدار ترین آدمای کشور بودن با خودشون میگن اون پولا کجا رفت یهو؟
مکثی کرد:
¥و اینکه هیچکدوم از اون پسرا راحت نیستن اونا رسما تبدیل شدن به ربات چه برسه به اون دوتا که توی راحت ترین حالت ممکن بزرگ شدن و توهم خوب لوسشون میگردی
غمگین نالیدم:
+چیکار کنم
¥جیمین من یه پیشنهاد دارم
با امید زل زدم به چشمهای وکیل:
¥من خیلی توی اون خونه میرم و میام پدرم وکیلشون بود و حالا من وکیل اون خانواده ی پر دردسرم اونا الان دنبال خدمتکار میگردن میخوای بری کار کنی؟ مطمئن باش آقای کیم برای حرص دادن توام که شده قبول میکنه خدمتکار اونجا باشی اینجوری حواست به پسرا هست
با ذوق سرمو تکون دادم و گفتم:
+اینجوری خیلی خوب میشه
یهو بادم خوابید:
+ولی آقای جانگ پسرا فکر میکنن من قاتلم میشه بیاید بهشون توضیح بدید؟ شاید لازم نباشه من دیگه برم اونجا کار کنم
جانگ لبخندی زد و گفت:
¥جیمین باید اینو بدونی که تو نباید ثابت کنی که کاری نکردی اونا باید بهت اعتماد کنن باید صبر کنی تا پشیمون بشن از رفتار و حرفاشون اگر قراره فکر کنن قاتلی بذار فکر کنن وقتی اونا به کسی که بزرگشون کرده یه همچین انگی بزنن پس لیاقتشون همونه که اذیت بشن تا بفهمن چقدر فرشته بودی
سرمو به عنوان تایید تکون دادم
+شما درست میگید
¥الان بهشون بگم؟
هول زده گفتم
+نه نه من میخوام قبل از رفتن یه کارایی بکنم تا یه هفته دیگه اگر میشه
سرشو به عنوان فهمیدم تکون داد
بعد از کلی تشکر از اون مکان خارج شدم
+ایندفعه من کم نمیارم حتی اگر شده با تو در بیفتم کیم جائه
(یک هفته بعد)(از زبان هانول)
خودمو روی تختمانداختم که صدای سئوک توی اتاق پیچید
○هانول بیداری؟
●کیم سئوک برگرد به اتاقت میدونی که فقط شش ساعت وقت خواب داریم؟
آره هرکدوم یه اتاق داشتیم و دیگه فامیلیمون پارک نبود با فرو رفتن تخت فهمیدم سئوک نشسته روی تخت برای همین چشممو باز کردم
●چیه سئوک بذار بخوابم
با صدای ناراحتش کلافه نشستم
○خسته شدم هانول اینجا خیلی عجیبه صبح باید زود بیدار شیم شب باید تا دوازده کارای مسخرهای که میگن رو انجام بدیم میدونی چقدر وقته نرفتم بار؟
میدونی امروز چیشد؟ از ناهار جا موندم بخاطر پروژه دانشگاه بعد رفتم یه ذره غذا بهم ندادن حتی یه دونه کیک هم ندادن تا شام از گرسنگی مردم تازه شام هم کم میدن دانشگاه هم که میریم هیچکس نمیاد اونجا وایسه منتظرمون مثل جیمین باید اینهمه وقت وایسیم تا یه راننده بیاد وقتیم که راننده میاد هرکدومشون یه شکلین آدم گیج میشه واقعا زندگیِ هیجانانگیزی نیست
آهی کشید و ادامه داد:
○حتی اون پسر عموها هم مثل ماستن وای منم کم کم دارم تبدیل به ماست میشم
حرفاشو قبول داشتم خیلی زندگی سخت بود
●اما پولداریم حداقل اعتبار و احترام داریم ندیدی توی تلوزیون و همهجا عکسمون بود؟ حتی دانشجوها و استادا هم بهمون احترام میذارن
○درست میگی...میشه اینجا بخوابم؟
کلافه دراز کشیدم و پشتمو طرفش کردم
●خودتممیدونی کهنمیشه پس برو
آهی کشید و رفت بیرون
سر ساعت شش یه زنگ که بالای در اتاق هممون بود به صدا در اومد و باعث شد فاکی بگم و از خواب بیدار شم
تا ساعت شش و نیم وقت حموم و روتین صبحگاهی بود و بعد از شش و نیم همه تا شش و چهل و پنج دقیقه باید آماده و مرتب میشدن و ساعت هفت همه باید دور میز بزرگ نشسته باشن برای صبحانه هرکی دیرتر برسه از صبحانه محروم میمونه
صبحانه که تموم شد هرکسی پاشد تا بره پی کار(شرکت، کارخونه یا دانشگاه کلا کارهایی که کیم مشخص کرده) خودش و تقریبا هممون توی حیاط بودیم چون همه بیرون کار داشتن اما با صدای ملایم و آشنای با شدت سرمو اوردم بالا:
+سلام آقای کیم من اومدم برای کار
و به صورت نمادین به ساعت گوشیش نگاه کرد
+دقیقا ساعت هفت و نیم
صدای بهت زده سئوک رو کنار گوشم شنیدم
○جیمین؟
(از زبانجیمین)
این یک هفته خیلی کارا کرده بودم مثلا رنگکردن دوباره ی موهام که باز صورتیشون کرده بودم خریدن کمی لباس پیدا کردن کمی مدارک که بنظرم لازمم میشه
آقای جانگ هم با کیم صحبت کرده بود و اونم قبول کرده بود و حالا من آمادم برای عوض کردن قوانین و شاید حتی برداشتن اون قوانین
+من اومدم تا بدادت برسم خاندان کیمو خندهای کردم و وارد عمارت شدم با دیدن لشکر بزرگی از رباتهای ساخته ی کیم جائه نیشخندی زدم و رفتم جلو و بدون توجه به اون دوتا آلفای نعنایی و اوکالیپتوسی گفتم
+سلام آقای کیم من اومدم برای کار
با پوزخند به ساعت گوشیمکه دقیق روی هفت و نیم بود نگاه کردم و گفتم
+دقیقا هفت و نیم
زیر لب گفتم
+این اولین و آخرین قانونی بود که رعایت کردم کیم ازش لذت ببر
توجه نکردن به اون دوتا آلفای احمق داشت اذیتم میکرد اما الان کارای مهم ترین داشتم
کیم خنده ای کرد و گفت
٪سلام پارک به عمارت ما خوش اومدی
و بعد با لحن جدی ای گفت
٪تو خدمتکار ما هستی غذا با تو و خدمه آشپزخونست و نظافت اتاقا هم با توعه رانندگی هم که بلدی پس راننده ی نوه هام هم هستی حواستو جمع کن تو بجز خدمتکار عمارت بودن خدمهی تموم نوههامی پس بهتره باهاشون اشنا بشی
عوضی تموم کارهای عمارت رو انداخت گردن من یه کاری میکنم التماس کنی کیم
سعی کردم حواسمو بدم به کارها و حرفاش که نیشخندی زد برگشت طرف همهی اونایی که منظم وایستاده بودن
اشاره ای به پسر قد بلندی کرد که خیلی جدی بود و هیکل بزرگی داشت
٪کیم نامجون نوهی ارشدم
و بعد به پسر سفید و چشم گربه ای که خیلی بی روح به رو به روش زل زده بود اشاره ای کرد
٪کیم یونگی دومین نوهی من
و بعد به پسر زیبایی که صاف و آروم واساده بود اشاره کرد
٪کیم سوکجین نوه ی سومم
و بعد از اون به پسری که فیس بامزه اما جدی ای داشت اشاره کرد
٪کیم هوسوک چهارمین نوه
و بعد پسری که بی نهایت شبیه هانول بود ولی پختگی و جدیت ترسناکی داشت
٪کیم تهیونگ پنجمین نوه
و آخرین شخص از بین نوه های کیم که نمیشناختمش و شباهت جالبی به سئوک داشت و مثل کیم تهیونگ پختگی و جدیتش کاملا مشهود بود
٪کیم جونگکوک ششمین نوه و
خنده ای کرد و گفت:
٪کیم هانول و کیم سئوک رو هم که میشناسی
عوضی میخواست اذیتم کنه
+توقع ندارید که همشونو حفظ کنم نه؟
با حرص توی صورتم گفت:
٪بهتره سریع حفظ کنی پارک چون بعد از انجام کارم با بقیهی کسایی که قراره خدمتکارشون باشی آشنا میشیخب سلام:>
ممنون از کامنتای قشنگتون واقعا خیلی خوشحال شدم و انرژی قشنگی بهم دادید
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد لطفا ووت رو فراموش نکنید و نظراتتون خوشحالم میکنه 3>
(الان یه پارت میذارم که عکس شخصیتها و دقیق راجب رابطه هاشون میگم مثل اینکه هانول پسر کدوم یکی از فرزند های کیمه چون واسه یسریا سخت بود فهمیدنش)
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...