دهنمو باز کردم که به جد و آبادش فحش بدم اما یهو یادم اومد که چنگیزم نیست
+چنگیزِ آپا چرا نیست
×ببین به جون همون چنگیزت خفه شو سرم درد گرفت
با ناراحتی گفتم
+ولی چنگیز
با عجز دستی به پیشونیش کشید و گفت
×خدمتکارا بردن بهش غذا بدن خب؟ نمیشه بخوابی؟ خسته ایم همه
+ولی من شام نخوردم
جونگکوک سریع نشست و گفت
_چی؟
بخاطر واکنشش قدمی به عقب برداشتم و گفتم
+باشه بابا یکم خوردم
جونگکوک با تعجب گفت
_تو اندازهی ده نفر غذا خوردی کم مونده بود بری غذاهای مهمونارو برداری
پشت چشمی نازک کردم و گفتم
+برو بابا خب گشنم بود اصلا مگه شما گذاشتید از مهموناتون غذا بگیرم که غر میزنید
×آبرومونو بردی امشب معلوم نیست فردا رسانهها چی از مراسم پخش کنن
جونگکوک لرزی به بدنش داد و گفت
_از الان میتونم فاجعه رو حس کنم
نیشخندی بهشون زدم و ژست گرفتم و بعد بینشون شیرجه زدم
+یکی پاشه چراغارو خاموش کنه
تهیونگ چپ چپ نگاهم کرد و با یه ریموت چراغارو خاموش کرد
سعی کردم تعجب نکنم تا نگن چقدر بی کلاسه ولی واقعا پرام ریخته بود
کمی بعد که تونستم این اتفاق رو هضم کنم نگاهی بهشون انداختم که پشتشون بهم بود
+بی ادبای فاقد شعور پشتشونو کردن بهم، شب انقدر جفتک میندازم که حال کنید
و بعد از خمیازهی طولانی ای که کشیدم به خواب رفتمتکونی خوردم که از تخت افتادم پایین
+آخ دهنت سرویس
با پشت دستم چشمامو مالوندم و به ساعت دیواری نگاهی انداختم
+چی؟ ساعت ۹ صبحه؟
نگاهمو به اطراف دادم، تهیونگ و جونگکوک نبودن انگار اونا زودتر از خواب بیدار شده بودن
بعد از شستن صورتم با همون لباس های گشادی که دیشب پوشیدم از اتاق رفتم بیرون تا ببینم بهم صبحانه میدن یا نه
همینجوری که باسنم رو میخاروندم وارد سالن شدم که دیدم همهی خاندان کیم نشستن اونجا
+سلام بر خاندانِ عزیزِ خودم
با دیدن نگاهشون به دستم که هنوز روی باسنم بود لبخند ساختگی ای زدم و دستم رو از اونجا برداشتم
+حیحی حالتون چطوره؟
کیم نگاهش رو به کتابی که دستش بود داد و گفت
٪بخاطر اینکه دیشب عروسیتون بود گفتم بیدارت نکنن اما از فردا مثل همیشه از خواب بیدار میشی
لبخند بزرگی زدم و گفتم
+آخ دمت گرم بزرگ پدربزرگ شوهرام
با صدای هولزدهی نامجون همه نگاهمون رو دادیم بهش
=این فاجعست
با قدمهای بلند رفتم پیشش و به آیپدی که دستش بود زل زدم
=فیلمای مراسم...
همه زل زدیم بهش فیلماش خیلی بد نبودا میشه گفت حالا یکم بد بود اما عکسا...توی همش قیافهی من دیدنی بود بجز چندتاش که اینم اتفاقی گرفته شده بود
کیم با صدایی که از عصبانیت بم شده بود گفت
٪بگید همهی عکسارو بجز همین دو، سه تا عکس پاک کنن
+آره راست میگه عکسایی که خوشگل افتادم رو پاک نکنید
و بعد رفتم طرف آشپزخونه تا صبحانه بخورمبا بهت داد زدم
+جزیره ججو؟
کیم سرشو تکون داد و گفت
٪مجبوریم، اونجا مهمونی گرفتن و باید تورو هم ببریم چون الان جزوی از این خانوادهای
با تعجب گفتم
+پس پدر شوهرای قشنگم چی؟
کیم سرشو به علامت تاسف واسم تکون داد و گفت
٪اونا نمیان کار دارن اما لانا باهامون میاد
لبخند خبیثی زدم و گفتم
+کی میریم؟
٪فردا صبح
باشه ای گفتم و به طرف اتاقمون رفتم
+اگر یه کاری نکردم که واسه لانا بمیری اسمم رو میذارم اسکل
با وارد شدنم به اتاق تهیونگ رو دیدم که استایل متفاوتی داشت ناخداگاه سوتی زدم و گفتم
+اوهو چه شوهر جذا...
با دیدن جونگکوک که روی صندلی نشسته بودو لخت بود و داشت سیگار حرفم رو خوردم
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...