یکم دیگه مونده بود بخاطر شانسم گریه کنم که یاد خونهی خودم افتادم اونجا هم داغون بود اما با کمک پسرا تبدیلش کردیم به یه خونه پس تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم البته بعد از اینکه ناهار مفصل و خوشمزه ای که پایین منتظرم بود رو خوردم سعی کردن لبخندم بزرگ نشه اما موفق نبودم و تموم دندونام خودشونو نشون دادن
+کیم جائه امیدارم توی این مدت ورشکست نشی
لباسمو با یه تیشرت نارنجی و شلوار راحتی مشکی
عوض کردم خب بریم برای ناهار لبمو لیسی زدم و به طرف آشپزخونه پا تند کردموقتی رسیدم تقریبا بیشتر خدمتکارا اومده بودن و خانم و آقای لی هم سعی داشتن اون غذاهایی که کم بودن رو بین بقیه به طور مساوی تقسیم کنن
+سلام من اومدم
خانم لی که انگار کلافه بود گفت
~آه جیمین خوب شد اومدی همه گشنشونه و عجله دارن بیا کمک
نیشخندی زدم و به طرف یخچال بزرگی که توی آشپزخونه بود رفتم و بعد از برداشتن مواد لازم شروع کردم به درست کردن غذا صدای وحشت زده ی خانم لی کنار گوشم باعث شد برگردم طرفش
~داری چیکار میکنی؟
شونمو بالا انداختم
+استیک و پاستا درست میکنم دیگه
خانم لی که انگار فشارش افتاد دستشو گذاشت روی اپن آشپزخونه و خودشو باد زد
~بخدا سکته میکنم از دستت سریع خاموششکن تا نفهمیدن
لبخند بزرگی زدم و گفتم
+مگهگشنمون نیست؟ خب ما براشون کار میکنیم نمیشه که یه ذره غذا بیشتر بهمون ندن
رو به خدمتکارا و بقیه که انگار خیلی خوشحال بودن از اینکه قراره به غیر از ته مونده ی غذای اونا غذای دیگه ای بخورن گفتم
+مگه نه؟
همشون تایید کردن منم به خانم لی نگاه کردم و شونمو بالا انداختم ناچار خودشو کشید عقب و شروع کرد به دعا کردن
بعد از اینکه غذا آماده شد هممون با گشنگینشستیم تا تهشوخوردیم حتیخانم لی هم که اولش معترض بود نتونست مقاوت کنه
بعد از اینکه ظرفارو جمع کردیم تا خواستیم متفرق بشیم آقای کیم جلومون ظاهر شد چشماش که قرمز شده بود دقیقا جلوی چشمام بود دادی که توی صورتم زد باعث شد قدمی به عقب بردارم
٪پارک جیمین تو چه غلطی کردی
دقیقا بعد از دادی که زد نوهها و بچههاش با عجله از اتاقاشون بیرون اومدن
+چیه جناب کیم؟ چیزی شده؟
کیم نفسهای سنگینی میکشید و تلاش میکرد خودشو کنترل کنه
٪ببین پارک داری بدجور روی مخ من راه میری میفهمی؟ به چه حقی بدون اجازه غذا درست کردی
اخمی کردم و گفتم
+اینهمه پولداری بعد خدمتکارا باید گشنگی بکشن؟ حواست هست تعداد ما چند نفره؟ با ته مونده غذاتون که در کل اندازه ی ناهار دونفرتون بیشتر نیست میخواید اینهمه آدمو سیر کنید؟
کیم جائه نیشخندی زد و گفت
٪اوکی بقیه نوش جونشون میتونن برن استراحت و اما تو پارک بدون استراحت باید کل محوطه رو تمیز کنی
ابروهامو بالا انداختم
+یعنی میخوای تو حلقم در بیاری هرچی که خوردمو؟
کیم راهشو کج کرد طرف اتاقش و گفت
٪ دقیقا و همین الانم میری انجامش میدی
متوقف شد و کمی به سمتم برگشت
٪ایندفعه با احترام باهام صحبت نکنی از زبون آویزونت میکنم
و رفت دهنم ناخداگاه کج شد مرتیکه فکر میکنه ازش میترسم همش از این تهدیدا میکنی
تا به خودم اومدم فهمیدم همه رفتن با لبای آویزون به اطرافم نگاه کردم
+دهن سرویسا یه کمک میکردید حداقل بخاطر شما به این بدبختی افتادم ای بابا
با شنیدن صدایی ترسیده شونم پرید
'وسایل نظافت پشت ساختمونه
با حرص برگشتم طرفش که طرف با تمام سرعتی که داشت دور شد ازم
+واقعا که
به طرف پشت باغ حرکت کردم و زیر لب شروع کردم به خوندن آهنگ مورد علاقم اما با صدای خش خش برگ متوقف شدم و پشت درختی که نزدیکم بود قایم شدم و سعی کردم اطرافو خوب بگردم ولی با دیدن سئوک و هانول که درحال بوسیدن هم بودن بهت زده دستمو روی دهنم گذاشتم خواستم برم جلو اما با باز شدن چشم کسی که هانول بود فهمیدم که اون اصلا هانول نیست و تهیونگ نوهی کیمه و خب با دیدن رنگ چشم اون یکی خیالم راحت شد که هانول و سئوک نیستن ولی صبر کن ببینم
اونا گی بودن؟ پس ازدواج از پیش تعیین شده چی؟ نکنه اوناهم سرنوشتشون شبیه کیم جائه میشه؟ چقدرم چندشن قشنگ دارن همو میخورن ناخداگاه عوقی زدم که هردوشون از هم جدا شدن و منم ترسیده پشت درخت پنهان شدم و سعی کردم قایمکی سریع از اونجا دور شم تا راحت باشن و بعد از ده دقیقه برم سراغ وسایل نظافت
(بعد از نظافت)
کمرمو گرفتم و شروع کردم به آخ و اوخ کردم دیگه از ظهر گذشته بود و بعد از ظهر بود و هوا داشت به تاریکی میرفت وسایل رو گذاشتم سرجاشون و رفتم داخل ساختمون اینجا در ازای هر پنج تا خدمتکار یه حموم میدادن اما بخاطر شانس خوب من یه حموم داشتن که مخصوص امگاهای عمارت بود و چون توی این عمارت هیچ امگایی نبود طبق قوانین اون حموم و سرویس شده بود برای من هرچند اولش کیم جائه خیلی مقاومت کرد اما خب من چون امگا بودم مجبور بود حموم جدا بهم بده با خوشحالی رفتم طرف حموم و دوش کوتاهی گرفتم و بعد از پوشیدن یه لباس آستین سه ربع سفید و آبی کمرنگ و یه پیژامه راه راه آبی سفید که خیلی راحت بودن و پیچوندن حوله دور موهام رفتم بیرون و به طرف آشپزخونه رفتم
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...