با حس بدی که راجب خیس بودن برگهها گرفتم(اینکه لانا موقع نوشتن گریه کرده بوده) دفترچه رو ورق زدم
[دیشب نتوانستم حتی کلمهای بنویسم آنقدر که درد جسمم و بیشتر از آن درد روحم زیاد بود فقط با اشکانم صفحهرا پر کردم .
دیروز هنگامی که با ذوق و استرس راجب پروانههای آبی شکمم و تپشهای بیقرار قلبم با او سخنگفتم با عصبانیت مرا به انباری برد و بجای دستانش تازیانه بدنم را نوازشکرد.
اومیخواست به من بفهماند یک آلفا نباید احساس داشته باشد.
او با هر ضربهی تازیانه به من میفهماند عشق گناه است و تقاص عاشقی نوازششلاق...
اما غمی نیست اگر پروانهها، بالهایشان شکست و یا قلبم درون مشتهایش له شد.
به راستی اگر عشق به اون گناه است من دوست دارم گناهکار باشم.
و حتی غمی نیست اگر در انباری زندانی شدهام و قرار است بجای تخت نرم روی زمین سرد بخوابم.
و من باز هم به دوست داشتنش ادامه میدهم]لبمو گاز گرفتم تا هجوم اشک به چشمام رو کنترل کنم با صدای در سریع دفترچه رو زیر بالشتم گذاشتم و قفل در رو باز کردم
~جیم مگه صدای زنگو نمیشنوی پسر بدو بیا وقت ناهاره
هول زده چشمیگفتم و بعد از قفل کردن در اتاقم به طرف سرویس رفتم و صورتم رو شستم تا قرمزی صورتم کمبشه بعد از اون خیلی بی حوصله رفتم تا به کارا برسم
_______________________________
با عجله به سمت انباری رفتم و خودمو توش انداختم و درو قفل کردم تنها مزایای انباری این بود که کليد قفلش دست خودم بود
با کلافگیآهی کشیدم و روی تخت نشستم
انقدر بیحوصله بودم که همه متعجب بودن از ساکت بودنم اما تموم فکر من لانا بود
دفترچه رو درآوردم و شروع کردم به خوندن
[اینروزها تنها دلخوشی من این است که هراز گاهی مرا صدا میزنند تا آراسته شوم و برای رابطه داشتن و بدنیا آوردن وارث پیش او بروم میدانی زندانی بودن در این انباری و دوری از او باعث میشود تا مرز دیوانگی بروم اما باکی نیست همینکه میبینمشکافیست.
اوه راستی اکنون بهترین عطر خود را زدهام و بهترین لباسهایم را پوشیدهام و گلسر زیبایی را به موهایبلند و خرماییام زدم، این گلسر را او در روز عروسی به من هدیه داد و با دستان خودش روی موهایم گذاشت راستش را بخواهی این رسم دیرینهی خاندانمان است و فکر کنم این تنها رسمیست که دوستش دارم.
اوه مرا صدا میزنند بهتر است بروم و با یار دیدن کنم]
صفحه رو کنجکاو ورق زدم که عکسی روی زمین افتاد
اخمی ریزی کردم و عکس رو برداشتم که با دیدنش چشمام به گشاد ترین حالت ممکنش دراومد اینکه کیم جائست چقدرم جوون و خوشگله و اینهم...این دختره کیه دیگه کمی دقت کردم که با دیدن گلسر توی کمد دستمو روی دهنم گذاشتم
+واو لانا؟ چقدر خوشگله این دختره
حتی توی عکس هم نگاهش با لبخند به کیم بود وایسا ببینم یعنی لانا زن اول کیمه؟ همونی که کیم همه بچههاشو کشت و بعد از عمارت انداختش بیرون
+اوه بیچاره
پایین صفحه نوشته شده بود
[او در آن شب چقدر زیبا بود]
اخمیکردم چقدر این دختره عاشق بوده خدایا آهی کشیدم و صفحه رو ورق زدم و باز چروک های روی صفحه به اضافهی تیکه ای موی بافته شده
[هنگامی که برای رابطه داشتن پیش او رفتم خوشحال بودم از اینکه میتوانم عطر تنش را بو کنم اما با دیدن چشمان قرمزش فهمیدم یک چیز مثل همیشه نیست..او مست بود.
ما باهم خوابیدیم اما هردو در عذاب بودیم چون هنگامی که با خشم بدنم را با ناخنهایش زخم میکرد و موهایم را دور دستش پیچیده بود از کسی گفت که من نبودم
از کسی گفت که باعث میشد پروانههای آبی شکمش پرواز کنند
از کسی که ضربان قلبش را نامنظم میکرد گفت و من مردم چون کسی که <او> خطابش کرده بود من نبودم
او یک پسر را دوست داشت که جلویش سلاخی شده بود...چه بیرحمانه، راستش اگر او دستانش زخم شود قلب من ترک میخورد حالا <مردِ من> غم از دست دادن قلب خود را تجربه کرده؟
آری من به جای گریه برای خود، برای قلب شکستهی او گریه میکردم
دل است دیگر این چیزهارا نمیفهمد.
وقتی به انباری بازگشتم دیگر موی بلندم را دوست نداشتم برای همین با تیکه ای شیشه به جان موهای بلند و موجدارم افتادم
کمی بعد گلسر از بین موهایم به روی زمین افتاد و بعد تارهای بلند و کوتاه مو به روی زمین فرود آمد
درون آیینه نگاهی به خودم انداختم
موهای نامنظم و کوتاه و صورتی پفکرده
ناخداگاه بلند به گریه افتادم چرا من زیبا نیستم؟
اصلا چرا من پسر نیستم؟]
ناخداگاه اشکام شروع کردبه باریدن لعنت بهت کیم جائه چطور دلت اومد آخه عوضی
دستی به موهای خوشرنگ و بافته شده زدم و بعد ورق زدم
[خیلی وقت است ننوشتم راستی من حاملهام وقتی به او گفتم فقط لبخند غرور آمیزش نصیبم شد اما همین هم برای من دلگرمی بود
راستش هنگامی که مرا با موهای کوتاه دید کمی بيشتر از همیشه بهم نگاه کرد و بعد دستور داد موهایم را مرتب کنند
فکر میکردم قرار است بیشتر دوستم داشته باشد اما اینطور نبود]
صفحرو ورق زدم اما بجز چندتا عکس و گلهای رز و یاس خشک شده چیزی نبود انگار بعد از کشته شدن بچش نخواسته چیزی بنویسه یا شاید بجای اینکه با دفترچه صحبت کنه با بچش صحبت میکرده
عکسهارو برداشتم و بهشوننگاهی انداختم تقربا همشون از کیم جائه بود و چندتاهم عکس دونفری ازشون بود
دفترچه رو بستم و به اسم لانا کهروی صفحه خودنمایی میکرد نگاهی کردم
+پیدات میکنم لانا باید بیای و با چشمای خودت ببینی چجوری کیم رو به درک واصل میکنم هرچند میدونم هنوز شاید دلت نیاد اما بخاطر توام که شده بیشتر ترغيب شدم که دهن کیم رو سرویس کنم
نمیدونم زنده یا نه لانا و این منو میترسونه
آهی کشیدم و دفترچه رو بغل کردم چرا حس نزدیکی میکنم با لانا؟خب سلام
معلوم شد لانا کیه و پارت بعد جیمین قراره کیم جائه رو ب شدت عصبانی کنه:)
بنظرتون لانا زندست؟
بچهها نحسی امشب آپ نمیشه و فردا یه پارت بلند ازش آپ میشه پارتی که نوشتم اصلا اونقدر زیاد نیست که بتونم بذارمش
و اینکه اگر شد یه پارت دیگه از حامی هم میذارم
ممنون که میخونیدش
ووتها و کامنتاتون خیلی بهم انرژی میده:>>>
YOU ARE READING
حامی(ویکوکمین)
Fanfictionجیمین وقتی تازه پا به نوجوونی گذاشت به دلایلی مجبور به نگهداری دوتا بچه شد و حالا که اون دو آلفا بزرگ شدن جیمین کاملا احساس خوشبختی میکنه. اما وقتی یهویی سر و کله ی خانواده ی هانول و سئوک(همونایی که جیمین بزرگشون کرد)پیدا شد همه چیز بهم ریخت و جیمین...