"جای کسیه؟؟"
سرمو به طرف صدا بردم،یه پسره قد بلند با موهای به هم ریخته اونجا وایساده بود،یکم رفتم اونورتر و گفتم"نه، میتونی اینجا بشینی!"
اون یه لبخد تلخ زد و نشست کنارم، داشتم به مردمی که اونطرف پارک میدویدن نگاه میکردم،چه شادن!! فک کنم هیچ وقت نتونستم از ته دل بخندم،حس میکنم همه کار بلدم جز شاد بودن،
"اینجا،جایی هست که سیگار بفروشن؟؟"پسره اینو پرسیدو منم بدون اینکه نگاش کنم گفتم"نه!!"
چیزی نگفت، بعد از چند ثانیه پرسیدم"چرا سیگار میخوای؟"
چیزی نگفت،بدون اینکه تن صدام تغییر کنه دوباره پرسیدم"چرا سیگار میخوای؟"
نگام کرد ولی من به رو به رو نگاه میکردم،نیشخند زد و گفت"شکست خوردم"
سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم که ادامه بده"امروز تشیح جنازه عشقم بود،اونو تو یه جعبه گذاشته بودن و داشتن روش خاک میریختن،ولی من صدای جیغاشو میشنیدم،با تمام توانی که داشت جیغ میزد که کمکش کنن
ولی هیچ کس کمکش نکرد،حتی من! چون میدونستم خیالاتی شدم،"
"بیا!!اینم سیگار"اینو گفتمو یه سیگار بهش دادمو از اونجا رفتم،"هی!!"صدای یه زن بود،چشامو باز کردم ولی هیچ کس نبود،ولی جلوی تختم یه تابلوی بزرگ از خودم بود،ولی یه حالت قدیمی داشت رفتم جلو و دستمو رو تابلو کشیدم که یهو زیر پام خالی شد ولی من لبه پرتگاهو گرفته بودم که یه زنه اومد و جلوم وایساد و داشت نگام میکرد،اون همون کسیه که توی عکس بود،یعنی خودم!!سریع یه جیغ کشیدمو از خواب پریدم
با عصبانیت از رو تختم پاشدم و رفتم سمت آشپزخونه و یه قرص خوردم و صورتمو آب زدم به خودم تو آینه نگاه کردم،رنگم کاملا پریده بود،این اتفاقیه که هر شب میوفته،پس چیز عادیی بود،این خواب داره منو دیوونه میکنه!
شبیه جن شدم،یکی منو با این وضعیت ببینه،سکته میکنه!
با عصبانیت از دستشویی بیرون اومدم و رفتم که بخوابم،ولی این خواب یه فرقی با همیشه میکرد اونم این بود که هیچ وقت زیر پام خالی نمیشد،
سرمو تکون دادم که این فکرای مسخره از ذهنم بره،رفتم تو تختمو خوابیدم،
صبح بیدار شدمو رفتم آشپزخونه،به خانوم مارتا سلام کردمو نشستم پشت میز،اون صبحانه رو رو میز چید و از آشپزخونه رفت،اون خدمتکار بود،اون کلا اینجا زندگی میکرد،چون من واقعا تنها تو این خونه بزرگ نمیتونم زندگی کنم،دو تا نگهبانم جلو در نگهبانی میدن!
صبحونمو که خوردم از آشپزخونه رفتم بیرون،
رفتم اتاقم یه شلوار مشکی پوشیدم با یه سوییشرت و آلستارای مشکی،کلاه سوییشرتمو سرم کردمو از خونه رفتم بیرون،
سرمو انداخته بودم پایینو داشتم قدم میزدم،خدا رو شکر فصل تعطیلیه!با اینکه تابستون بود ولی هوا سرد بود بخاطر همین باید یه چیز گرم میپوشیدیم،
داشتم میرفتم که یکی محکم بهم خورد که باعث شد یکم برم عقب سرمو از کلاه درآوردمو بهش نگاه کردم، اون همون پسره دیروزیه تو پارک بود،
ولی یکی دیگم کنارش بود اون موهای قهوه ای داشت و یه سوییشرت پوشیده بود،
من بهشون توجه نکردمو از کنارشون رد شدم،
"هی صبر کن" اون داد زدو من وایسادم، ولی برنگشتم
"تو هم تو این کوچه زندگی میکنی؟؟"
اینو گفت و اومد جلوی من وایساد،سرمو به علامت مثبت تکون دادم،
"منم از این به بعد تو این کوچه زندگی میکنم،آها راستی اسمم...
................................................................................................................................
سلام،امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد،
اگه خوشتون اوند به دوستاتونم معرفی کنید
اگه بدتونم اومد به دشمناتون معرفی کنیدD:
لایک و کامنتم فراموش نشه
مرسی
YOU ARE READING
numb life//B1
Randomمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟