part 40

335 62 3
                                    

"اسکارلت،من فقط میخواستم از شما محافظت کنم"
"تو؟تو اصلا نمیدونی که چه غلطی کردی!تو یه پسر داشتی!اگه تو پیشمون میموندی اون الان زنده بود،اگه تو الان بودی من انقد بدبختی نمیکشیدم،
اگه تو بودی مامان نمیمرد...
اینارو داد زدم و شروع کردم به گریه کردن،
بابام چشاش گرد شده بود و کاملا اشک تو چشماش مشخص بود
"اشلی..!من یه پسر داشتم؟؟،اسکارلت.."میخواست بیاد نزدیک تر،
سریع به هری نزدیک تر شدم و هری که متوجه شده بود،دستشو گرفت جلوی صورت اون و گفت"لطفا برید اون نمیخواد ببینتتون"
در ماشینو سریع باز کرد و کمکم کرد که بشینم، خودشم نشست و ماشینو روشن کرد،
تو راه آروم گریه میکردم و هری هر چند وقت یه بار نگام میکرد،
با این همه اتفاقات ولی من لوکاسو به عنوان پدرم میشناسم نه دیوید جکسون،من اصلا ندیدمش!
سرمو گذاشتم رو شیشه،
"هی اسکارلت؟"صدای هری باعث شد آروم چشمامو باز کنم،
نفهمیدم کی خوابم برد،
"نمیخواستم بیدارت کنم ولی رسیدیم"
لبخند زدمو بدون اینکه فکر کنم گفتم"تو هم امشب بمون!"
بعد چشم خودمم گرد شد و الان قطعا سرخ شدم
هری با چشای گرد بهم نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و معلوم بود داره میخنده،
لبمو گاز گرفتم،اوفف این چی بود من گفتم،
سریع گفتم"امم..خب من برم،خدافظ"
اینو گفتمو از ماشین پیاده شدم،
رفتم و تقریبا جلو ماشین بودم،داشتم میرفتم جلو که یهو ایستادم،دقیقا همین جا لیا خودکشی کرد،یکم بغض داشتم،نفس عمیق کشیدم ولی نمیتونستم برم جلو تر،
"هی؟اسکارلت،چیزی شده؟"هری پرسید و سرمو برگردونم سمتش،
یه لبخند خیلی کوچیک زدم و گفتم"هیچی،داشتم فکر میکردم"اینو گفتمو به سمت خونه حرکت کردم،
یهو صدای لیا تو گوشم پیچید
"فقط اینو یادت باشه!پدر و مادرت آدمای معمولی نبودن"
سرمو تکون دادم،دیگه خسته شدم...
داستان از نگاه...
"چی شده؟"داد زدم و به الکس نگاه کردم،
"لیا،خودکشی کرده!"
"وات د فاک،آخه چرا؟"
"اممم،خب..نمیدونم،من باید برم"اینو گفتو رفت سمت در،محکم کوبیدم به میزو با تهدید صداش کردم،"الکس!؟تو داری یچیزیو پنهون میکنی!"
"نه!چرا ب..باید،ا..اینکارو بکنم؟"رفتم سمتش و ناخونای بلندمو کشیدم زیر گردنش و با نیشخند گفتم"بگو چی شده،وگرنه..."
اون خودش میدونه اگه نگه چه بلایی سرش میارم،اون فقط یه دختر احمقه و برای من فرقی نداره که زنده بمونه یا بمیره،ولی اونا قسم خوردن از ما محافظت کنن،این قانون مافیاست
"آقای جکسون گفتن چیزی نگیم!"اینو گفتو سرشو انداخت پایین،
"دیوید غلط کرده(دیوید جکسون!D;)،تو به من بگو،اون بلایی سرت نمیاره!"
"خانوم،متاسفانه،اسکات جانسون به قتل رسیده!"
چشمام گرد شد،بدون اینکه بزاره چیزی بگم گفت"ببخشید" و از اتاق رفت بیرون،
من هیچ وقت گریه نمیکنم،هیچ وقت!دستمو کشیدم رو صورتم و با عصبانیت رفتم سمت اتاق دیوید،
محکم درو باز کردم و با عصبانیت رفتم داخل،
رو صندلیش لم داده بود،
با اخم رفتم طرفش
"هر غلطی خواستی کردی،تو گفتی برگردم،منم برگشتم،تو قسم خوردی با بچه هام کاری نداشته باشی"من قول داده بودم گریه نکنم،ولی مسءله پسرمه و من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و گریه نکنم،
"اشلی،!آروم باش،تو یادت رفته که من هیچ وقت هیچ قولی نمیدم،هم اسکات هم ویکتوریا از حد خودشون گذشته بودن...
________________________________________________________________________________________________
خب،دیگه فک کنم همتون فهمیدین که کی بود؟!:)))
البته بعضیا گفته بودن که حتما زندس!ولی من چیزی نگفتم:))))
اصن با داستان حال میکنین؟؟خخخ
آخه محیطش با بقیه داستانا فرق میکنه(البته فک میکنم،:)))
آها،اون ستاره که اون پایینه،خیلیا گفته بودن که کار باهاشو بهشون یاد بدم،
ببین اول دستتو میبری عقب بعد میبری جلو بعد اون ستاره رو لمس میکنی بعد ول میکنی!
درسته سخته ولی یاد میگیرید،منم خیلی تلاش کردم(خخخ،شوخیدم ولی تو رو خدا لایک کنین و کامنت بزارید) و اینکه چرا کم شدید؟؟زیاد شید،زیاد شید!خخخ
بعد یه چیز دیگم بگم برم،:))))
گفته بودم بخاطر یه مشکلاتی دیر میزارم،ولی گذاشتم الان:))))
وای،میدونم خیلی مهم بود و به خودم افتخار میکنم،خخخ
بیش از حد زر زدم،
مرسیییییی از اونایی که میخونن!



numb life//B1Where stories live. Discover now