part 10

407 80 1
                                    

داستان از نگاه اسکارلت
یکی داد زد"اینکه مامانه منه"
سریع برگشتم،همون پسره بود با تعجب نگاش کردم و چشامو ریز کردمو گفتم"منظورت چیه؟؟"
"تو چرا رو قبر مامان منی؟؟"
"مامان تو؟؟"
"آره!!"
"یعنی چی؟؟!"
"تو با مامانه من چیکار داری؟"
اوه خدای من!!
"اسمت..
"میگم با مامانم چیکار داری؟؟"داد زد و منم با داد گفتم"بگو اسمت چیه؟؟"
"اسکات جانسون"با عصبانیت گفت
با تعجب نگاش کردمو دستمو رو دهنم گذاشتم هیچی نمیتونستم بگم
"اوه خدای من!!"با سختی گفتم،اشک جلوی چشمم گرفت،تقریبا هیچی نمیتونستم ببینم
"تو داری گریه میکنی؟؟"
هیچی نمیتونستم بگم،اومد طرفم و دستشو رو شونم گذاشت و گفت"چی شده؟؟"
"هیچی!!فقط...
"فقط چی؟؟"
"نمیدونم...که چیزی که فکر میکنم حقیقته یا نه!!"
"به چی فکر میکنی؟؟"
"اینکه ممکنه....ما..م..ما خواهر برادر باشیم"
با تعجب بهم نگاه کردو دستشو از رو شونم برداشت،
"نه!!نه،این امکان نداره،چطور ممکنه؟؟مگه اسمه تو چیه؟؟چرا همچین فکری کردی؟؟"
"من اسکارلت جانسونم،اسم مامانم هم اشلی هیل دقیقا مثل تو"
"تو داری اشتباه میکنی!!مگه فقط یک اشلی هیل تو دنیا هست؟؟؟
تو نمیتونی بفهمی،مامان من خودکشی کرد،مامان تو که خودکشی نکرد!!"
"مامانت دقیقا جلو خواهرت خودکشی کرد...
................................................................................................................................
سلام،شاید این قسمتا زیاد باحال نباشه،ولی صبور باشید به جاهای خوبم میرسیم،
مرسی از حمایتاتون
لایک کنید،
همینD:

numb life//B1Where stories live. Discover now