part 13

409 73 1
                                    

اشک تو چشمام جمع شد،آخی داداش کوچولوی من چقد بزرگ شده!!
همه اینا حقمه،من نباید
من نباید اونو به یتیم خونه میفرستادم!!
البته اگه اونجا نمیفرستادمش الان بدبخت بود،
مامان نگاه کن پسرت چه بزرگ شده!!
باید بهش افتخار کنی،
زانوهامو جمع کردم تو شکممو سرمو رو زانوهام گذاشتم،
تا صبح خوابم نبرد و هی اشک تو چشمام جمع میشد ولی دیگه گریه نمیکردم.
هوا که روشن شد از رو سکو بلند شدمو رفتم سمت در و در زدم!
"از اینجا برو،من امکان نداره باهات حرف بزنم"
"میخوای خواهر بیچارت اعتصاب کنه؟؟" اینو گفتمو اونم داد زد"تو خواهر من نیستی!بعدشم کسی تو رو مجبورت نکرده،میتونی بری"
"نه تا وقتی که قبول نکنی که باهم حرف بزنیم،از اینجا تکون نمیخورم"
اینو گفتمو همونجا نشستم
دلم درد میکرد،از بس چیزی نخورده بودم ولی همونجا نشسته بودم و جم نمیخوردم،ساعت از دستم خارج شده بود و نمیدونستم چند وقته که اونجا نشسته بودم،بعضی اوقات،پلکام میافتاد ولی خودمو کنترل میکردم که نخوابم،دیگه از این تصمیمی که گرفته بودم پشیمون شده بودم.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم،میخواستم برم ولی انگار به زمین چسبیده بودم،نمیتونستم بلند شم.
ولی این چند وقت لوکاس از خونه بیرونم نیومد.
"بچه ها بیاین اسکاتو سورپرایز کنیم"یکی داد زد و اینو گفت ولی من برنگشتمو همینطوری به در خونه نگاه میکردم
"هی بچه ها؟؟اون کیه؟"
یه صدای تقریبا آشنایی اینو گفت،میفهمیدم که یکی داره میاد طرفم ولی
توان نداشتم برگردم،
دستشو گذاشت رو شونمو صورتشو آورد جلوی صورتم،گرمای دستش باعث شد،چشام سیاهی بره و دیگه چیزی نفهمیدم.
_____________________________________________________________________________________
لایک و کامنت یادتون نره،
مرسیییی

numb life//B1Место, где живут истории. Откройте их для себя