"تو خوبی؟؟"اون اینو گفتو لیوان قهورو جلوم گرفت،لیوانو ازش گرفتم ،دیگه گریه نمیکردم و هری پیشنهاد داده بود که بریم پارک و الان روی نیمکت پارک نشستیم،
"میخوای دربارش حرف بزنی؟؟"هری پرسیدو منم سرمو به علامت منفی تکون دادم,
"خب،اسم تو چی بود؟؟"هری پرسید و میدونستم که میخواد بحثو عوض کنه آروم گفتم"اسکارلت!!"
"چی؟؟"
با صدای بلند تر گفتم "اسکارلت"
"آها،میدونستی که خیلی شبیه ویکتوریا هستی!؟"
ویکتوریا؟؟ویکتوریا کیه؟؟
"اون کیه؟؟"
"اوه اسکات چیزی دربارش نگفته؟؟البته مهم هم نیست اون مرده!!"
اوه،یادم اومد اولین روزی که اسکاتو دیدم تو پارک گفت که عشقم مرده،
"میشه دربارش بهم بگی؟؟"
"خب اسکات عاشق اون بود،اندازه تمام دنیا دوسش داشت و نمیتونست یه لحظه هم تنهاش بزاره،من خودم شاهدم
ولی ویکی،یه مشکلاتی داشت،کم حرف بود و خجالتی و همیشه یه غمی تو نگاش بود،آخرشم اسکات اونو با یه پسر دیگه دید و اسکات اون روز نابود شد،کاملا نابود شد و با اینکه به هیچ عنوان نمیخواست ولی باهاش تموم کرد ولی تقریبا یک ماه بعدش،ویکیو تو اتاقش،با کلی قرص روان گردان پیدا کردن،اون خودکشی کرده بود،اون شب اسکات هم با ویکی رفت و یکی دیگه جاش اومد،اون نابود شده،تو نمیتونی بفهمی که اسکات تا چه حد ویکیو دوست داشت،تو هم خیلی شبیه ویکی هستی،به خاطر همین اسکات انقد دنبالت میومد،"
اوه باورم نمیشه که زندگی اسکاتم انقد سخت بوده،اونم درد کشیده ولی دردی که تو قلب منه خیلی بیشتره!!
دیگه چیزی نگفتیم،که تلفن هری زنگ زد،تلفنش رو از تو جیبش درآورد
"بله؟؟"
یکم صبر کرد و بعد با تعجب به من نگاه کرد،
آروم گفتم"چیزی شده؟؟"
"با تو کار دارن"
"با من؟؟"
"آره"اینو گفتو گوشیو داد بهم،
با تعجب گفتم"بله،بفرمایید"
"عزیزم؟؟"
"شما؟؟"
"منو ببخش!!"
"شما؟؟کی هستید؟؟"
"اگه با هم بمونیم ممکنه بهتون صدمه بزنم"
دیگه چیزی نگفتم
"باید جدا بشیم،"
اون صدای بابامه،
انتظار داشتم قطع بشه ولی یه صدای کلفتی از پشت تلفن گفت"به پشت سرت نگاه کن" و تلفن قطع شد،
هری داشت نگام میکرد،سریع برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم،چیزی اونجا نبود،از رو نیمکت بلند شدم، و یک رفتم جلو تر،هیچی نبود،فقط رو یکی از میزا یه نامه بود،نامرو برداشتم و به پشتش نگاه کردم، نوشته بود
«اسکارلت»
سریع بازش کردم،
«اشلی هیل و تمام خانوادشو نابود میکنم»
با تعجب به نامه نگاه کردم،هری اومد کنارم و گفت"اتفاقی افتاده؟؟"
نامرو تو دستم مچاله و داخل باغچه کنار پرت کردم و بدون توجه به هری دویدم،
داستان از نگاه هری،
اون سریع دوید چندبار صداش کردم ولی جواب نداد،رفتم سمت باغچه و اون کاغذو برداشتم،
«اشلی هیل و تمام خانوادشو نابود میکنم»
اینو نوشته بود و زیرش خیلی ریز نوشته بود،
«تمام زندگیم بودی،ولی نمیبخشمت»
یعنی چی؟؟اشلی هیل کیه؟؟؟
_____________________________________________________________________________________
خب چطور بود؟؟
لطفا نظر کلیتونو درباره داستان بگید،
لطفا،خواهشن،تقاضا میکنم،
لایکم یادتون نره،
مرسی که داستانمو میخونید،
دوستون دارم،داستان جدیدم هم بخونید
![](https://img.wattpad.com/cover/43463435-288-k275533.jpg)
ESTÁS LEYENDO
numb life//B1
De Todoمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟