"اسمم اسکاته!!"
تمام این مدت سرم پایین بود ولی تا گفت اسکات سرمو بالا گرفتم بهش نگاه کردم،
دوباره سرمو پایین گرفتمو زیر لب گفتم"چقد زود عشقتو فراموش کردی پسر کوچولو"
جوری گفتم که اونم بشنوه و از کنارش رد شدم،
یکم قدم زدمو برگشتم خونه دم در بودم که به نگهبانا گفتم"یه هفته مرخصید"اینو گفتم و از کنارشون رد شدم
نمیدونم چرا اینکارو کردم،حس کردم خیلی خسته شدن!
رفتم داخل خونه و به خانوم مارتا سلام کردم،اون مثل مامانم میمونه،
ناهارو گذاشت رو میز ازش تشکر کردم و اونم برگشت آشپزخونه
غذامو خوردمو رفتم اتاقم،من به این بیکاری عادت کردم،رو تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم، دلم براش تنگ شده،داداش کوچولوم!تمام دنیام،
انقد گریه کرده بودم اشکام خشک شدن! دیگه هیچ حسی نسبت به هیچ کس ندارم،حتی خانوم مارتا با این مهربونیاش و با اینکه منو یاد مامانم میندازه ولی نسبت به اونم هیچ حسی ندارم!
"خانوم نگهبانا دارن میرن!"خانوم مارتا از پشت در داد زد و منم گفتم"آره میدونم،فقط بگو هفته دیگه همین موقع اینجا باشن"
"بله حتما!"اینو گفت و فک کنم از پشت در رفت کنار،
بعد ظهرم به سادگی گذشت و به خانوم مارتا گفتم"نمیخواین بخوابین؟"
"نه خانوم من یکم دیگه کار دارم،شما بخوابید شب بخیر"
"باشه ولی خودتو خسته نکن"اینو به سادگی گفتمو رفتم به سمت اتاقم
رو تخت دراز کشیدم و سریع خوابم برد،
"مامان؟؟"با تمام توانم جیغ میزدم
" من میترسم"اسکات دامنمو گرفته بودو میکشید با عصبانیت پرتش کردم و رفتم سمت کلید اتاقا،کلی گشتم بالاخره پیداشون کردم،سریع سعی میکردم در اتاقو باز کنم بالاخره باز شد دویدم داخل اتاق، مامان اونجا نبود
داد میزدم رفتم سمت بالکن،چیزی که میدیدمو نمیتونستم حضم کنم،دهنم قفل شده بود
مامانم لبه نرده های بالکن ایستاده بود و میخواست خودشو پرت کنه!
ولی با دیدنم اومد طرفم
"من متاسفم ولی دیگه نمیتونم ادامه بدم،"اینو درحالی که بغلم کرده بود گفت و ازم جدا شد
"از اسکات مواظبت کن"اینو گفت
و یه اشک از چشماش افتاد یه لبخند زد و از پشت خودشو پرت کرد پایین،
با همه توانم دویدم طرفش و از نرده ها خم شدم ولی خیلی دیر شده بود
با تمام قدرتم جیغ میزدم جیغ میزدم جیغ...
................................................................................................................................سلام،لطفا لایک کنید و کامنت بزارید،یا حتی انتقاد کنید،
مرسی
![](https://img.wattpad.com/cover/43463435-288-k275533.jpg)
YOU ARE READING
numb life//B1
Randomمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟