اون عکس جسد مامانم بود،
عکسو برداشتمو درحالی که گریه میکردم،پارش کردم
از همه متنفرم،از همه!
از بابای واقعیم،از بابای دروغیم،از مامانم، از همه!
اشکامو پاک کردمو از رستوران رفتم بیرون
نمیدونم باید چیکار کنم،با این همه اتفاقی که افتاده اگه اسکات چیزیش بشه من نابود میشم،
داشتم میرفتم سمت خونه که اون دختره لیا رو دیدم،اصلا حوصله این یکیو ندارم،
"اوه،سلام اسکارلت"اینو گفتو اومد طرفم،"سلام"
یهو اومدو بغلم کرد،خیلی تعجب کرده بودم،
خواستم بغلش کنم که دستم به کنار پاهاش خورد،یه چیزی کنار پاش بود
ازش جدا شدم،
"اون چیه؟؟اسلحه؟"
دستپاچگیو میشد تو
چشماش دید،"نه چیزی نیست،ببخشید من باید برم" سریع دوید و منم با تعجب نگاش کردم،
"همه چیزو همه کس دست به دست هم دادن که منو دیوونه کنن"
رفتم خونه و رو تختم خوابیدم
"عزیزم،من همیشه کنارتون نیستم،
ولی همیشه یکی هست که ازتون محافظت کنه!"
"کی؟؟"
"خودت بعدن میفهمی"
از خواب بیدار شدم،دیگه خسته شدم،دیگه نمیخوام هیچ کسو ببینم، نه مامانمو،نه بابام
دارم دیوونه میشم،از همشوم بدم میاد،همشون بهم خیانت،کردن،همشون..
_____________________________________________________________________________________خب میدونم خیلی کم بود،اگه تونستم امروز دو قسمت میزارم(اگه تونستم)
نظرتون درباره لیا چیه؟؟
لایک و کامنت فراموش نشه،
مرسیییی از همگی
KAMU SEDANG MEMBACA
numb life//B1
Acakمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟