part 31

341 65 3
                                    

داستان از نگاه هری
پرستار،اسکارلتو برد که اسکاتو ببینه!ولی بنظرم این اصلا فکر خوبی نبود چون اسکارلت بیهوش شده بود،
مارو از اتاق بیرون کرده بودن،من منتظر بودم،نمیدونم چرا انقد نگرانشم؟
"دوسش داری؟؟"لیام دستشو رو شونم گذاشت،با تعجب بهش نگاه کردم،
"چی؟؟کیو؟"
"اسکارلت!"
"دیوونه شدی؟؟من فقط نگرانشم،اون خواهر بهترین دوستمه!"
"هر جور که خودت میدونی!"
شونشو انداخت بالا و رو صندلی نشست!
پرستار از اتاق اومد بیرون،
"حالش خوبه؟؟"
"آره اینا،طبیعیه!میتونید ببینیدش!"اینو گفتو رفت
رفتم داخل،
رو به روی پنجره ایستاده بود،
"امم،تو خوبی؟"پرسیدم،ولی چیزی نگفت،
رفتم کنارش ایستادم،اولش یکم شک شدم،اون کاملا رنگش پریده بود و همینطوری اشک میریخت،تو صورتش هیچ احساسی نبود،
"از اینجا برو!" با صدای آروم گفت،
"ولی.."
"گفتم از اینجا برو"تقریبا جیغ زد و منم بدون اینکه چیزی بگم رفتم بیرون،
داستان از نگاه...
"اسکات مرده؟؟"
"بله آقا!نفر بعدی کیه؟؟"
"فعلا زوده،میخوام با دخترم بیشتر آشنا بشم!!"با نیشخند اینو گفتم،
اشلی!!خودت با دستای خودت بچه هاتو بدبخت کردی!...
_____________________________________________________________________________________سلام به همگی،ببخشید برای تاخیر
میدونم خییییییلی کمه،شبم یکی دیگه آپ میکنم،
لایک و کامنت یادتون نره
مرسییییی

numb life//B1Where stories live. Discover now