وای مامان جونم،دلم برات تنگ شده،کجایی تو آخه اونجا بدون من خوش میگذره؟؟
به بابا رسیدی؟؟ بابای مهربونم حالش خوبه؟
همونجا نشسته بودمو اینارو داد میزدم
داداشم کجاس ؟از اون بالا پیداش کن بعد به من بگو،میخوام پیداش کنم و ازش معذرت خواهی کنم،داداش خوشگلم،تو الان کجایی؟
بعد از مدت ها بغض خیلی سنگینی تو گلوم نشست،که نمیتونستم نفس بکشم، سعی میکردم بغضمو قورت بدم ولی غیر ممکن بود،بالاخره بغضم شکست،با صدای بلند هق هق میکردم،اشکام قطع نمیشدن و همینجوری میریختن،"مامان چرا اینکارو با من کردی؟؟چرا؟؟من خیلی بچه بودم تحمل اون صحنه هارو نداشتم،مامان الان خوب شد که منو تنها گذاشتی.؟؟ها؟؟"
داشتم اینارو بمت آسمون میگفتم از کنار در بلند شدمو گلدونی که رو میز بودو پرت کردم رو زمین و داد زدم"،جواب بده دیگه لعنتی!!"
داستان از نگاه اسکاتداشتم به عکس ویکی نگاه میکردم،دلم براش تنگ شده،عشقم آخه چرا با من اینکارو کردی؟؟،
تلفنم زنگ زد
"بله؟؟"
"هی پسر چطوری؟؟"
"هری تویی؟"
"پس کیه؟؟"
"چطوری پسر؟"
"خوبم،میگم چرا انقد تعجب کردی که منم،ما که چندروز پیش همدیگرو دیدیم"
"آخه شمارتو سیو نکرده بودم،"
"دستت درد نکنه:|"
یکم خندیدمو گفتم"حالا چیکار داری؟؟"
"امشب ما میایم خونتون"
"بله،راحت باشین"
"یعنی نیایم؟؟"
"بیاین ولی خونم کثیفه"
"مگه خونه ما تمیز بود؟؟"
"اگه بخوای راستشو بگم؟،نه:|"
"خب پس ما میایم،چه تو بخوای چه نخوای،بای"
بدون اینکه بزاره چیزی بگم قطع کرد
یه ساعت گذشت داشتم تلویزیون میدیدم که زنگ خونمون به صدا دراومد
با تعجب بلند شدم
و درو باز کردم
"شما اینجا چیکار میکنین..؟"با تعجب به پسرا نگاه کردم،هری که نیشش طبق معمول باز بود گفت"خب قرار بود بیایم دیگه!"
"به این زودی؟؟"
"آره مگه چیه؟؟"
اینو گفت و منو زد کنارو رفت داخل پسرا هم درحالی میومدن تو سلام میکردن
"تو به این میگی کثیف؟؟"هری داد زد و منم خندیدم
"آره"
"تو دیوونه ای"
هری اینو گفتو خودشو انداخت رو مبل
"چرا چیزی نداری،بخوریم؟؟"
نایل از آشپزخونه داد زد و منم با تعجب بهش نگاه کردم
"چرا نگاه میکنی؟؟ میگم چیزی نداری بخوریم؟؟"
"نه!:|"
"چرااا؟؟چرا چیزی نداری؟برو بیرون بخر"
"نایل!!"لیام به نایل با عصبانیت گفت
"خو چیکار کنم گشنمه!!"
"باشه میرم،"
"پس منم میام"لیام گفتو من قبول کردم و باهم رفتیم بیرون
داستان از نگاه هری
وای میخوام نایلو بزنم
"دیوونه،مگه نمیدونی اون الان چه حالی داره،چرا انقد اذیتش میکنی"وقتی اونا رفتن سر نایل داد زدم،
"خب..."
"چیزی نگو"
"بچه ها!! بیخیال شید،اونم یه هوایی تازه میکنه!"زین اینو گفتو رو یه مبل دیگه نشست
لویی داشت از پشت پنجره بیرونو نگاه میکرد که یهو گفت"بچه ها خونه جلوییرو نگاه کنید،خیلی باحاله!"
اینو گفت و به خونه رو به رویی اشاره کرد،
نایل رفت پیشش و گفت"خیلی بزرگه!!یعنی چند نفر توش زندگی میکنن؟؟"
"حالا چیکار دارید،ما که اونجا نیستیم"اینو گفتمو تلویزیونو روشن کردم
................................................................................................................................
سلام به همگی،حوصلم سر رفت گفتم داستانو آپ کنمD:
آها دوباره حوصلم سر رفت اسم داستانمو عوض کردم به numb life
دیگه همین
فقط نمیدونم چرا لایک نمیکنید؟؟
چون فکر میکنم از داستانم خوشتون نمیاد لایک نمیکنید
پس چرا نمیگید از داستانت متنفرم،؟؟
من که نمیام در خونتو که بزنمتون!!o_O
همین, زیادی حرف زدم
مرسیD:
VOUS LISEZ
numb life//B1
Aléatoireمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟