part 9

421 79 11
                                    

داستان از نگاه اسکات
بعد از اینکه پسرا رفتن تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم،
داشتم راه میرفتم که صدای کوبیده شدن در باعث شد برگردم،
با تعجب به همون دختره!اسکارلت نگاه کردم داشت خیلی سریع میدوید دلشت دور میشد،سریع برگشتمو سوار ماشین شدم و رفتم کنارشو داد زدم"کجا میری؟؟الان خیابونا خطرناکه!"
"ولم کن"داد زد و بیتوجه به من به دویدنش ادامه داد ولی من همچنان میرفتم داد زدم"بیا سوار شو من میرسونمت"
"میگم ولم کن"
"کجا میری؟؟"
"قبرستون"
"درست صحبت کن"
"میرم قبرستون سر قبر مامانم!!مشکلش چیه؟؟"همینطوری صداش میرفت بالا تر
سریع از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم،اون سریع برگشتو با عصبانیت به من نگاه کرد،
"ولم کن عوضی"داد میزد سعی میکرد دستشو از تو دستم آزاد کنه
"با من بیا منم میخوام برم قبرستون"
دوباره به حالت جدیش برگشتو گفت"چرا؟؟"
"حالا که تو داری میری بد نیست منم به مامانم سر بزنم"
"ببین من متاسفم که مامانت فوت شده ولی من نمیتونم بهت اعتماد کنم"
"چرا میتونی"
بهش لبخند زدم ولی اون هیچ احساسی تو صورتش نبود و این باعث شد خندم ته بکشه،
"ولم کن"اینو گفتو دستشو از تو دستم آزاد کرد
و ازم دور شد.
منم دیگه ولش کردم ولی، تصمیم گرفتم به قبرستون برم!!
رفتم به گل رز خریدمو به سمت قبرستون راه افتادم،فکر میکردم حتما اون از اونجا رفته ولی اونو توی قبرستون دیدم،روی یکی از قبرا افتاده بود
و داشت گریه میکرد دویدم طرفش ولی با دیدن اون با تعجب وایسادم
"مامان،چرا اینکارو با من کردی؟؟
من اسکاتو پیدا نکردم مامان!!
اون حتما ازم متنفره،مامان من به قولم عمل نکردم به از اسکات محافظت نکردم،این همه عذاب حقمه!!
ولی لطفا منو ببخش"
داشت اینارو با گریه داد میزد،
رفتم بالا سرش،اون چرا اسم منو گفت؟؟
به قبر نگاه کردم،
اشلی هیل،1971-2002
با تعجب داد زدم"اینکه مامانه منه....
................................................................................................................................
سلام،
میخوام درباره این قسمت نظر بدید،
نگید (هی عالییههه!)
یا (بعدی لطفا)
کامل نظر بدیییییید
لایکم کنید،مرسییییی

numb life//B1Where stories live. Discover now