بعد از حرفی که زد،همونجا رو صندلی نشستم،به دیوار خیره شده بودمو پلک نمیزدم،یجورایی پلکام خشک شده بودن،تمام حسی که داشتم این بود که چرا؟؟چرا من این همه سال بخاطر یه عوضی زندگیمو نابود کردم،چرا؟؟چرا دوتا عوضی باید پدر مادر من باشن؟
پس اسم بابام ،دیوید جکسونه!!
یعنی من اسکارلت جکسونم!
"هی حالت خوبه؟؟"اون خانومه گفت،سرمو برگردوندم و همونطوری بهش خیره شدم و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم،!
"هی اسکارلت چشماتو باز کن،" صدای،هری بود و این باعث شد که سعی کنم کاملا چشمامو باز کنم،
دیدن هری باعث شد لبخند بزنم ولی وقتی همه چی یادم اومد،لبخند رو لبم خشک شد،
"تو خوبی؟؟" هری با نگرانی پرسید،سرمو تکون دادم،
"تقریبا سه روزه که اینجایی،من داشتم دیوونه میشدم،!"
اوه اون واقعا منو دوست داره؟؟چرا؟
"ببخشید نمیخواستم نگرانت کنم"با صدای گرفته گفتم و سرمو برگردوندم که بغضمو نبینه!
سرمو برگردوند سمت خودشو گفت"هی،هی؟؟این حرفو نزن"
اینو گفتو لبشو گذاشت رو لبم،
یه بوسه آروم بود،یه آرامشی تمام بدنمو گرفت ولی نمیتونستم بغضمو نگه دارم و از هری جدا شدمو زدم زیر گریه!
هری اول با تعحب نگام کرد ولی بعد سرمو گذلشت رو سینش،
با تمام وجودم گریه میکردم،سرمو نوازش میکرد،
"آروم باش!"اینو هی میگفت ولی من نمیتونم آروم باشم،نمیتونم...
گریم تموم شد از هری جدا شدم،اون بهم یه دستمال داد و اشکامو پاک کردم،
"میخوای دربارش حرف بزنی؟؟"هری گفت،هیچی نگفتم،راستش نمیدونم میخوام ولی نمیتونم،
"هی تو میتونی به من اعتماد کنی!"
هیچی نگفتم،هریم دیگه چیزی نگفت،نفهمیدم کی خوابم برد
وقتی بیدار شدم،هری روی مبل خواب بود،به ساعت نگاه کردم،تقریبا پنج صبح بود،دوباره خوابیدم،
"عزیزم،منو ببخش!"
"از اسکات محافظت کن"
"اشلی هیل و خانوادشو نابود میکنم"
"مافیا،دیوید جکسون،باند مواد مخدر"
"مامان؟؟"با صدای جیغ از خواب پریدم...
_____________________________________________________________________________________
خب چطور بود؟؟
ببخشید که دیر آپ کردم،!
هری:)))))
لطفا لایک و کامنت یادتون نره،
مرسییییی

ESTÁS LEYENDO
numb life//B1
De Todoمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟