داستان از نگاه اسکات،
اشک تو چشماش جمع شده بود و داشت به من نگاه میکرد،
"خب نمیخوای چیزی بگی؟؟"اینو گفتمو بهش نگاه کردم ولی چیزی نگفت،
"خودت میخواستی باهام حرف بزنی!"هیچی نگفت
"من حاضرم به حرفات گوش کنم،پس یه چیزی بگو"
بازم جوابش سکوت بود،
"لعنتی یه چیزی بگو!"یکم صدامو بردم بالا،ولی بازم چیزی نگفت ولی بجاش یا اشک از چشماش افتاد پایین،
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم"گریه نکن،"
"منو ببخش"با صدای ضعیف گفتو به من نگاه کرد،
چشمامو بستم که بغضمو قورت بدم،انقد تو حرفش خواهش بود که هر کسی قبول میکرد ولی من میخوام دلیل اینکه منو به اونجا فرستادو بدونم،چرا مامانم خودکشی کرد،پدرم کجاس،هیچ تصویری از پدرم تو خاطراتم نیست،هیچ وقت یادم نمیاد که
بابا داشته باشم،
"من،...من واقعا متاسفم"اینو گفتو دستشو رو صورتش گذاشت،چون گریش شدت گرفته بود،
"میخوام دلیلشو بدونم"
"دلیل چیو؟"
"دلیل اینکه چرا مامان خودکشی کرد،پدرم کجاس؟؟و اینکه چرا منو ول کردی؟"
"نمیتونم چیزی بگم،"
"ولی منم حق دارم که بدونم،"
"اگه بگم،ممکنه برات بد تموم بشه!پس من چیزی نمیگم،تو فکر کن من چیزی نمیدونم،کاش واقعا نمیدونستم،این خاطرات داره کمکم منو نابود میکنه،خوابا و تلفنا و خیلی چیزای دیگه"
"خوابا؟؟ تلفنا؟؟منظورت چیه؟"
"مهم نیست"
"از وقتی اومدم اینجا،بعضی اوقات تلفن خونمون زنگ میزنه و یه صدای خیلی آشنایی از پشت تلفن میاد،"
اون یکم خودشو صاف کرد و با چشای درشت گفت"بیشتر توضیح بده!"
"یعنی اینکه کسی که پشت خط اصلا به حرفای من گوش نمیده،یه صدای زنونه میگه،دیگه نمیتونم تحمل کنم و بعد اسم منو میاره یعنی میگه از اسکات محافظت کن و بعد صدای جیغ میاد و تلفن قطع میشه"
وقتی داشتم تعریف میکردم اصلا حواسم به اسکارلت نبود ولی وقتی بهش نگاه کردم دیدم،دستشو رو صورت گذاشته و دوباره داره گریه میکنه!
"تو میتونی منو به عنوان خواهرت بدونی؟؟"
"فکر کنم بتونم...
با این حرفم یه لبخند محوی رو صورتش معلوم شد،
_____________________________________________________________________________________سلام به همگی،امیدوارم از این قسمت خوشتون اومده باشه،
لطفا نظرتونو درباره این قسمت بگید،
تقاضا میکنم لایک کنید،
مرسیییی
KAMU SEDANG MEMBACA
numb life//B1
Acakمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟