part 38

376 61 5
                                    

داستان از نگاه اسکارلت
"میشه از خودت بگی؟"هری اینو گفتو بهم نگاه کرد،
سرمو به یه طرف دیگه بردم،نمیدونم،!واقعا نمیدونم دلم میگه بهش بگم ولی فکرم یه چیز دیگه میگه،
"هی تو میتونی بهم اعتماد کنی"هری گفتو دستمو نوازش کرد،
من میخوام راحت شم،نمیخوام دیگه همه جیو تو خودم نگه دارم،من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم،
"خب،ما زندگیمون عالی بود،از همه نظر تو زندگیم احساس راحتی میکردم،
ولی یروز دیدم که بابام داره مامانمو کتک میزنه،مامانمم هیچ کاری نمیکنه و سعی نمیکنه جلوشو بگیره و فقط گریه میکنه،
بابام مهربون بود ولی هر چند وقت یه بار اینطوری میشد،من متوجه شده بودم که یه مشکلی داره،بهش حمله عصبی دست
میداده و نمیتونسته جلوی خودشد بگیره و مامانمو کتک میزده،
یه روز دیگه خودشم طاقت نمیاره و به مامانم میگه که...
فلش بک
"ما دیگه نمیتونیم با هم باشیم"
اشلی درحالی که گریه میکرد گفت"نه لوکاس،من نمیتونم بدون تو زندگی کنم،نمیتونم!"
"ولی من به تو صدمه میزنم،نمیتونم بزارم این اتفاق بیافته"لوکاس گفت و به اشلی نگاه کرد،
"فردا باید برگه طلاقو امضا کنی،منم انقد از اینجا دور میشم که کاملا منو فراموش کنی" لوکاس اینو گفتو داشت از خونه میرفت بیرون که اشلی محکم بغلش کردو لوکاسم محکم اونو تو آغوش گرفت ولی این زیاد طول نکشید و لوکاس از اشلی جدا شد و این آخرین دیدار اونا بود...
چند وقته بعدش
یک روز که اشلی داشت گریه میکرد اسکارلت میاد کنارش و میگه"مامانم چرا داری گریه میکنی؟"
"میدونی چرا بابات از من جدا شد؟"
"تو میگی که چون تو رو دوست داشت ولی اگه تو رو دوست داشت که ازت جدا نمیشد"
"دقیقا همون شبی که برگه صلاقو امضا کردم،یه چیزیو متوجه شدم"
"چی؟؟"
"من دوباره باردار شدم،تو داری خواهر میشی،ولی پدرت نمیدونه،الان نمیدونم کجاس،؟نمیدونم باید چیکار کنم"
"اوه مامان"اینو گفتو اشلیو بغل کرد،
سه سال بعد
"اسکات؟؟مامانو ندیدی؟"
"چرا تو اتاق بود"
"مامان؟مامان؟"داد زدمو رفتم که در اتاقشو باز کنم درش قفل بود،
بدنم یخ زد،اون ممکنه هر بلایی سر خودش بیاره
اسکات اومد کنارم ولی محکم زدمش کنار و رفتم تا کلیدو پیدا کنم،کلی گشتم بالاخره برداشتمش و درو زود باز کردم و داد زدم"مامان؟"
با چیزی که دیدم دستم یخ بست،مامانم لب نرده های بالکن ایستاده بود"
"مامان داری چیکار میکنی؟"آروم گفتم و با ترس بهش نگاه کردم و یکم رفتم جلو
"اسکارلت نیا جلو،نیا!"
"باشه!فقط بیا پایین"
"نه دیگه نمیتون تحمل کنم،نمیتونم بدون لوکاس
"از اسکات محافظت کن"
اینو گفتو خودشو پرت کرد پایین،
اسکارلت جیغ زد"مامان؟نهههههه"
سریع رفت جلو نرده و به زمین نگاه کرد، ولی هیچ اثری از مامانش نبود...
_____________________________________________________________________________________
خیلی معذرت میخوام بخاطر این تاخیر
خب این قسمت چطور بود؟؟
فسمت بعدی اتفاقات مهمی میوفته،
حتما بخونید
لایک و کامنت یادتون نره
مرسییی

numb life//B1Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin