part 26

319 67 11
                                    

تلفن از دستم افتاد و نزدیک بیافتم رو زمین که یکی منو گرفت،سرمو برگردوندم،اون هری بود،
سریع ازش جدا شدمو اسکاتو بغل کردم...
پسرا داشتن با تعجب نگامون میکردن،ازش جدا شدم و سعی کردم لبخند بزنم و گفتم"اتفاقی نیافتاده،میتونیم بریم شاممونو بخوریم"
اونا قبول کردن و رفتن و شروع به خوردن کردن،
برگشتم سمت اسکات،تو چشماش هم اشک بود،هم عصبانیت
"تو خوبی؟؟" ازش پرسیدم
"بهت چی گفت؟" اسکات با عصبانیت ازم پرسید
"کی؟؟"
"همون کثافتی که پشت تلفن بود"
"گفت،خب"
"بگو.."
"گفت که ویکتوریا رو کشته"
"همین؟؟"
"آره"
دیگه عصبانیت تو چشماش نبود،فقط اشک تو چشماش جمع شده بود و سعی میکرد خودشو کنترل کنه،
من دروغ گفتم،کسی که پشت تلفن بود گفت که میخواد اسکاتو بکشه،
خدا نمیدونم چیکار کنم،
رفتیم تو سالن و بقیه شب به خوبی گذشت، و همشون رفتن،
ولی هری همش به من نگاه میکرد،نگرانی تو چشماش بود،اون واقعا دوست خوبی برای اسکاته!!
یاد قرار فردا افتادم،نمیدونم برم یا نرم!؟
رفتم تو تختم و سریع خوابم برد،
وقتی از خواب بیدار شدم،رفتم حموم،تصمیم داشتم که به قرار برم،
لباسامو پوشیدمو از خونه رفتم بیرون،
وقتی به رستوران رسیدم،اونجا کاملا خلوت بود،هیچ کس اونجا نبود
رفتم داخل رستوران،هیچ کس نبود،
دستمو رو
یکی از میزا گذاشتم،زیر دستم یه چیزی حس کردم،
اون یه ورق بود،با ترس برداشتمش
«اسکارلت،مامانت عشق من بود،زندگیه من بود،ما یه ثمره از عشقمون داشتیم»
با تعجب به نامه نگاه کردم، ثمره؟؟منظورش چیه؟این نامه ها از طرف کیه؟؟
به رو به روم خیره شدم،رو یه میزی که یکم دور تر بود،یه ورق دیگه بود،سریع بازش کردم
«تقریبا،هفت ماه گذشته بود و معلوم شده بود جنسیت بچه دختره،ما هم خیلی خوشحال بودیم،قرار بود اسم دخترمونو اسکارلت بزاریم که..»
به میزای دیگه نگاه کردم،یدونه دیگه هم رو میز آخر بود،سریع رفتم طرفش و بازش کردم
«مامانت،بهم خیانت کرد،رفت با یه مرد دیگه،!منو نابود کرد،منم قسم خوردم که نابودش میکنم،هم خودشو هم بچشو،همه چیشو،اون دخترمونو بدنیا آورد و اسمشو اسکارلت گذاشت ،چندین سال بعدم فهمیدم که از اون مرد بچه دار شده،یه پسر که اسمش اسکات بود،اون موقع وقتش بود،وقت نابودیش»
نمیتونستم نفس بکشم،اشکام همینطوری میریختن، هق هق میکردم،
به نامه نگاه کردم،یه چیز دیگه هم داخلش بود،
یه عکس بود،درآوردمش و نگاش کردم،یه جیغ بلند کشیدمو عکسو انداختم زمین،اون عکس جسد مامانم بود،
_____________________________________________________________________________________
سلام به همگی!!
میخوام این قسمتو کامنت بارون کنید،لطفا،بی زحمت
دوست دارید داستانو؟؟
فقط بدونید،که به این زودیا قرار نیست که تموم بشه،هنوز هری وارد داستان نشدهD:
یکم صبر کنید اگه قسمتا،حوصله سر بره،به جاهای باحال هم میرسیم
مرسییییییییی از همتون،عشقید

numb life//B1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora