"هی؟میگم چیزی شده؟؟"اسکات با تعجب از ما دوتا پرسید،
"نه چیزی نشده اسکات،من دیگه برم"هری اینو گفتو از خونه رفت بیرون
من نمیخوام کسیو ناراحت کنم ولی هری نباید ناراحت باشه،کسی که باید ناراحت بشه منم!
"هی اسکارلت با توام!!"اسکات داد زد که باعث شد از فکر دربیام،
"ها؟؟بله،بله؟"اینو گفتمو به اسکات نگاه کردم
"میگم هری چش بود؟"
"اخم کوچیکی کردمو گفتم"نمیدونم،منم باید برم"
اینو گفتمو از خونه رفتم بیرون،
هریو دیدم که داشت تو کوچه راه میرفت داد زدم
"هری؟؟"
با تعجب برگشت،
رفتم طرفش،"تو حالت خوبه؟؟من نمیخواستم ناراحتت کنم ولی..."
"نه من خوبم،من ازت معذرت میخوام من نباید اونو میخوندم"
لبخند زدم،من کی اهمیت دادم که کسی از دستم ناراحت بشه یا نه؟؟
ولی هری یه حس خوبی بهم میده ،دوست ندارم هیچ وقت ناراحت باشه،
داشتیم حرف میزدیم که صدای تیر اندازی اومد،با تعجب برگشتم و با بالا ترین سرعت دویدم
با تعجب به داخل خونه نگاه کردم و داد زدم"اسکات!"
داشت میافتاد زمین،با سرعت دویدم طرفش،چون نمیتونستم نگهش دارم،خودم افتادم زمین سر اسکاتم رو پاهام بود،
"اسکات؟؟"هری داد زد و اومد سمت ما،
همینطوری داشتم گریه میکردم،
دهن اسکات پر از خون بود ولی داشت با لبخند نگام میکرد،
هری رفت که به اورژانس زنگ بزنه،
"اسکات طاقت بیار،همه چی درست میشه" اینو با گریه گفتمو دستمو رو صورتش کشیدم،
"دیگه وقشه،اسکارلت...من..من.همه چیو میدونم،همه چیو!"اسکات با سختی اینارو گفته
"ساکت،هیچی نگو"
"منو ببخش،اگه من هیچ وقت نبودم،الان زندگیه آرومی داشتی"
با گریه گفتم"نه اینو نگو،اینو نگو"
"اسکارلت من از اول میدونستم که تو کجایی،چیکار میکنی،همه چیو میدونستم،!من باهاشون همکاری کردم،من باهات بد کردم"اینارو به سختی میگفت،
"با کیا؟؟با کیا همکاری کردی؟"
"سه تا اسمو همیشه یادت باشه! لیا،دیلان،الکس"
"اسکات طاقت بیار،" هری اینو گفتو کنارم نشست،
"هری،!!"اسکات اینو با لبخند گفت،
"اسکارلت،ازت میخوام قبل از اینکه برم منو ببخشی"
اسکات اینو گفت و به من نگاه کرد،
"اوه اسکات!"بهش نگاه کردم،
"منو ببخش خواهری..."
و این آخرین حرفی بود که از اسکات شنیدم،
با بهت بهش نگاه کرد،
"اسکات؟؟"اینو آروم گفتم
بعد بلند جیغ زدم"اسکآت؟؟"
"اسکات؟بلند شو،بلندشو تو نمیتونی منو تنها بزاری،بدون تو میمیرم اسکات"بلند ترین جیغ عمرمو کشیدم،
اسکاتو تو بغلم گرفتم و همینطوری گریه میکردم و داد میزدم،
یکی منو از اسکات جدا کرد،دست و پا میزدم،نه اسکات نمیتونه مرده باشه،نه امکان نداره،
"آروم باش!"تو صدای هری بغض بود،
"آروم باشم؟؟برادرمو کشتن،تو میگی آروم باشم؟؟"داد زدم،
اورژانس اومد، داد زدم"کجا بودید،داداشم مرده،شما نتونستید هیچ کاری براش بکنید،هیچ کاری!!"
داستان از نگاه هری،
داداشم چشماشو بست،برای همیشه
باورم نمیشه،اسکارلتو از اسکات جدا کردم،همش جیغ میکشید و گریه میکرد
بغض تو گلوم نسشته بود،
اسکارلت داشت سر دکترا داد و بیداد میکرد که یهو بیهوش شد،اسکارلتم با آمبولانس بردن،
فقط من موندم با یه دنیا خاطره ای که تو این خونه داشتیم!
_____________________________________________________________________________________
خب الان چه حسی دارین؟؟
این قسمت باید کامنت بارون بشه،لطفا
قسمت بعدی با 20 تا لایک،
مرسییییییی
![](https://img.wattpad.com/cover/43463435-288-k275533.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
numb life//B1
Diversosمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟