part 24

342 69 3
                                    

با اسکات برگشتم خونه،
واقعا نمیدونم چیکار کنم،اگه اسکات چیزیش بشه من،نابود میشم
رفتم و تلویزیون رو روشن کردم،یکم تو تلویزیون گشتم،هیچی نداشت،
روی مبل دراز کشیدم و سریع خوابم برد،
با صدای تلفن،آروم چشمامو باز کردم،اه دوباره نه!!نمیخوام چیزی بشنوم،رفتم سمت تلفن ولی جواب ندادم،
نمیخوام،دیگه بسه،این همه عذاب کشیدم!!
فکر کنم پنج بار تلفن زنگ زد،دیگه اعثابم خورد شده بود،رفتم و تلفنو برداشتم
"اسکارلت؟؟"
اوه اون اسکاته!!
"اوه،سلام" اینو گفتم و اونم با ترس گفت"تو خوبی؟؟چرا تلفنو جواب نمیدی؟؟"
"ببخشید،!کاری داشتی؟"
"آره میشه ما امشب بیایم اونجا؟؟"
"شما؟؟"
"آره دیگه!منو پسرا"
"امم،خب نمیدونم"
"اگه مشکلیه بگو"
"نه،چیزی نیست،بیاین امشب"
"باشه پس میبینمت"
"بای"اینو گفتمو تلفنو قطع کردم
رفتم بیرون که برای امشب خرید کنم،
"اسکارلت کجا میری؟؟"
یه صدای ناآشنایی گفت که باعث شد برگردم سمت صدا!!
اوه اون همون دختره لیاست،اه کی حوصله اینو داره؟؟
بزور لبخنددزدم و گفتم"میرم خرید"
"بیا سوار ماشین شو،میرسونمت"
"نه مرسی"
"بیا دیگه!!"
انقد گفت بیا که آخرش قبول کردم و سوار ماشین شدم،
"خب تو چند وقته اینجا زندگی میکنی؟؟"
اون پرسید و گفتم"پنج سال"
"آها!!خب رسیدیم"اینو گفتو ماشین ایستاد،ازش تسکر کردم و پیاده شدم،یکم خرید
کردمو پیاده برگشتم خونه،
خونرو برای امشب آماده کردمو رفتم یکم استراحت کنم،
"اشلی بیا اینجا!!"پسره اینو گفتو دختررو تو آغوش گرفت
"میدونی اگه بچه دار بشیم اسم دخترمو چی میزارم،؟؟"
"چی میزاری؟؟"
"اسکارلت...
_____________________________________________________________________________________
خب این قسمت چطور بود؟؟
لایک و کامنت یادتون نره،
مرسییییی از همایتتون

numb life//B1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora