"اشلی،!آروم باش،تو یادت رفته که من هیچ وقت هیچ قولی نمیدم،هم اسکات هم ویکتوریا از حد خودشون گذشته بودن...
"خفه شو دیوید!تو حق نداشتی!تو حق نداشتی،عوضی"خیلی بلند داد زدم،
"عزیزم،یه خودت فشار نیار"اینو با نیشخند گفت و منو بغل کرد،
خودمو بزور ازش جدا کردم،"ازت متنفرم دیوید،تو احساس نداری!"
"خودت چی؟اگه احساس داشتی!حال دخترمونو بعد از ده سال میپرسیدی!من که بی احساسم،هر روز دارم حرکاتشو کنترل میکنم!"
داشتم میرفتم که با این حرفش وایسادم،اسکارلت؟اوه خدای من!اسکارلت،
برگشتم طرف دیوید،با نیشخند گفت"اصلا یادت بود که دختر داری؟"
"ح..حالش.چ..چطوره؟"آروم پرسیدمو،دیوید برگشت سمت صندلیش و گفت"خوب،!"
با حرص برگشتم سمت در،نمیتونم از دهن دیوید چیزیو بکشم بیرون!
به یکی از مستخدما گفتم که به الکس بگه بیاد اتاقم و خودم رفتم داخل،
نشستم رو صندلیم و الکس اومد داخل،
"کاری داشتی؟"الکس گفتو با اخم گفتم"مگه داری با نوکرت حرف میزنی؟"
چشم غره رفتو گفت"کاری داشتین؟"
"مم تا حالا:-)آدمی به پررو این تو کل عمرم که تو مافیا بودم ندیدم،!
اوفف،
"ماموریات داری!الکس و این خیلی مهمه و دیدوید به هیچ عنوان نباید چیزی در این باره بدونه،میفهمی؟وگرنه خودم خرخرتو میجومo_O"
چشاش گرد شد و بعد گفت"باید چیکار کنم؟"
د.ا.ن اسکارلت
هری بهم زنگ زد و حالمو پرسید،
من فک میکنم که ما الان...اممم خب نمیدونم فک کنم الان با هم دوستیم،
ولی دوتامون خجالت میکشیم که بگیم،!
رو مبل دراز کشیده بودم و تلویزیون نگاه میکردم،
تلفن زنگ زد،
"بله؟"
"سلام اسکارلت!"
"سلام هری؟خوبی؟چیزی شده؟"
"آره خوبم،میخواستم بگم که امشب یه پارتی هست،البته میدونم نمیای ولی خب فقط میخواستنم بگم!"
"اومم،بدم نمیاد،"
با هیجان گفت"واقعا؟خیلی خوبه،من ساعت 7 اونجام،بای"
"بای،هری!"اینو گفتمو تلفنو قطع کردم،
خب من خیلی وقته که مهمونی اینطوری نرفتم،یکم خوابیدم ساعت 5 بیدار شدم و رفتم حموم،
یه پیراهن مشکی تا بالای زانوم، با کفش آل استار مشکی:| پوشیدم و موهامو بالای سرم خیلی ساده بستمو یه خط چشم کشیدم،
و منتظر هری نشستم،
ساعت هفت تلفنم زنگ زد و هری گفت که برم پایین،
"واو،تو عالیی شدی!"هری با حیرت گفت و منم یکم خندیدمو سوار ماشین شدیم،
رسیدیم به یه خونه تقریبا بزرگ،ولی کوچیک تر از خونه من،
"میدونم نسبت به خونه تو کوچیکه!تو چجوری تنها اونجا زندگی میکنی؟"
"عادت کردم،"اینو با لبخند گفتمو از ماشین پیاده شدیم،
هری دستشو آورد جلومو،منم با لبخند دستشو گرفتم،
رفتیم داخل،تقریبا شلوغ بود ولی نه خیلی!
"سلام،اسکارلت!!"لیام گفتو منم با لبخند گفتم"سلام"
"خوش اومدی"
"مرسی"
با بقیه پسرا هم دست دادم جز زین،اون کجاس!
"سلام،"یکی اینو گفتو ما برگشتیم و زینو دیدیم که یه دختره هم کنارش بود،
با زین دست دادم،با دختره هم همینطور و اون گفت"سلام،من الکسم...:)
________________________________________________________________________________________________
خب میدونم شمام میخواید خرخره ی منو بجوید:)
ولی،من دو روزه دارم تایپ میکنم بعد فقط همین قدر شد:|
آخه وقتی تایپ میکنی،میبینی چقد زیاده ولی وقتی میزاریش خیلی کمه!
لایکام افتضاحه،باید لایکا اندازه تعداد خواننده ها بشه تا بزارم،:(
همین دیگه!
مرسییییی

KAMU SEDANG MEMBACA
numb life//B1
Acakمن دختری،با احساس و خندون و مهربان بودم ولی منو شکستن،از عزیزترینهام گرفته تا کسایی که حتی نمیشناختم. ولی میگن که فردا بهتر خواهد شد، یعنی فردایی هم وجود داره؟