part 28

374 69 1
                                    

صبح که از خواب بلند شدم رفتم پیش اسکات،
"میدونی چیه؟؟"اسکات پرسید و گفتم"چی چیه؟"
"فکر میکنم،هری ازت خوشش اومده"
آبو تف کردم بیرون،
"چیییی؟"
"اوه تو خوبی؟؟"
"آره فقط بگو یه بار دیگه که چی گفتی؟؟"
"فکر کنم هری ازت خوشش اومده!"
"آخه کی از من خوشش میاد؟؟"
"هری!"با بدجنسی گفتو منم با حرص نگاش کردم
من اصلا این چیزا الان برام اهمیت نداره،چون مشغله های خیلی بیشتر از این دارم
"اسکات؟؟اگه من خواهرت نبودم،همینوری باهام رفتار میکردی؟؟"
"نمیدونم چطور؟؟اتفاقی افتاده؟!"هم تعجب هم ترس تو چشماش بود،
چرا ترس؟؟
"نه،هیچی نشده!"
"اگه یروز من برم از اینجا چیکار میکنی؟؟"
"چی میگی؟"با تعجب نگاش کردم
"خب،من ممکنه یه روز نباشم،تو چیکار میکنی؟"
"من میمیرم"
"نه،این اتفاق نمیافته!" اسکات با عصبانیت گفت منم خیلی ساده گفتم"چرا،من خودمو میکشم"
"نه تو اینکارو نمیکنی!"
"چرا،این کارو میکنم"
"نه،"
"آره"
"نه"
"آره"
تقریبا بحثمون با شوخی بود،ولی کاش من این بحثو شوخی نمیگرفتم،
اسکات رفت دستشویی،کا صدای در اومد،اسکات از دستشویی داد زد"میشه درو باز کنی؟؟"
"آره"منم داد زدم،رفتم سمت در و باز کردم،
"اوه تو اینجایی؟" هری با تعجب و لبخند گفت،
"آره،تو اینجا چیکار میکنی؟؟"
"اومده بودم،اسکاتو ببینم"
"تو دوست خوبی هستی،بیا تو"
اینو گفتمو،هری یه لبخند بزرگ زد،وای خدایا این قشنگ ترین لبخندی بود که تو عمرم دیده بودم،لبخند هری باعث شد که نیش منم باز بشه،
متوجه نشدم که ما دو ساعته که داریم همدیگرو نگاه میکنیم که
اسکات گلوشو صاف کرد که حضورشو اعلام کنه،
از فکر دراومدم و خیلی جدی رفتم داخل،هریم اومد تو
رو مبل نشستمو کانالارو بالا پایین میکردم،
هری رو یکی از مبلا نشست،زیر چشی نگاش کردم،
اسکاتم اومد و نشست
خیالم راحت شد که اون اومد،
بعد از چند دقیقه،اسکات با بدجنسی گفت"من میرم یه چیزی بیارم،بخوریم،شماها با هم حرف بزنید"
با حرص به اسکات نگاه کردم،
"خب،تو چند وقته که اینجا زندگی میکنی؟؟"
"تقریبا پنج سال"
"آها!!میتونم یه سوال بپرسم؟"
"بپرس ولی معلوم نیست که بتونم جواب بدم !"
ریز خندیدو گفت"اشلی هیلی کیه؟؟"
دستام یخ زد،اون اسم مامانمو از کجا میدونه؟؟
"این اسم مامانمه،تو از کجا میدونی؟"با تعجب پرسیدم،
"خب تو اون نامه..."
اوه اون نامه!!اون خوندتش
"تو اون نامرو خوندی؟؟"با عصبانیت گفتم
"خب کنجکاو شدم"
"منم کنجکاو میشم ولی فضولی نمیکنم،اون یه چیز کاملا خصوصی بود،تو حق نداشتی بهش دست بزنی!"
"اوه آروم باش،من قصد بدی نداشتم"
"نمیخوام چیزی بشنوم"
"چیزی شده؟؟"اسکات با تعجب به ما نگاه میکرد،مصنوعی ترین لبخند دنیا رو زدم و گفت"نه چیزی نشده"
اسکات خندیدو نشست،هری کلا اعصابش خورد بودو هی دستشو تو موهاش فرو میکرد،
من نمیخواستم کسی تو زندگیه خصوصیم دخالت کنه!!
_____________________________________________________________________________________
خب اینم دو قسمت،امیدوارم خوب باشه،
من که از این قسمت خوشم نمیاد،چون با هری دعوا کرد:D
ولی کلا این قسمتای مسخره مهم تره!!
آها،یچیز دیگه مجبورم بگم که تا 15 تا لایک نخوره نمیذارم،
مرسییییییییی از همگی

numb life//B1Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon